در دنیا...

دو جا هست که به طور قطع انسان را خیلی خوب با حقیقت مواجه می کند...

یکیش کافه است.

آن هم تک و تنها.

آن یکی را هم همه میدانند...گفتن ندارد.

همای اوج سعادت به دام ما افتاد!

همین. افتاد .

شاید هم نیفتاد.

خرده شکسته های چینی نازک تنهایی ام را برگردانید!

من ازین روزها فقط خلوت خاص خودم را می‌خواهم و بس.

که بنشینم و به حال خودم فکر کنم...انقدر فکر کنم که مخم سوت بکشد...همین.

کسی نیاید بگوید چرا ساکتی..

کسی نگوید چرا نمی‌نویسی..

هیچ کس هیچ کاری به کار من نداشته باشد...

هرکه هرچه دوست دارد بگوید...ولی چرا و چه‌گونه و چه‌طور نیاورد...سوال نکند کسی.

هرکه هر ناله ای می‌خواهد بزند بزند...هر شکایتی دارد سردهد...گوش من همیشه شنواست..

ولی توقع جواب نداشته باشد.

متعرض حالِ این روزهای من نشود کسی...

دارم می‌رسم به آن اوج مطلوب! در قوسم..در کمرکش ِ صعودم...

فقط نمی‌دانم مرغ شکاری ام ...یا خود شکار...

ارغوان...این چه رازی‌ست که هرسال بهار با عزای دل ما می‌آید...؟

آمدم امروز سخن بگویم بغض شد.

بغض را خواستم فرو دهم ، گشوده شد...

خواستم برای خاله از سه چهار سال گذشته تعریف کنم...رسید به آن‌جا که

ما را به رندی افسانه کردند...پیران جاهل...شیخان گمراه.

رسید به جایی که سه چهار سال بود هیچ‌گاه نمی‌رسید ...شکست و فروریخت و برباد داد ..هرچه

این سال‌ها اندوخته بودم.

شکایت از که کنم...خانگی ست غمازم.


الحمدلله علی کل حال.

بی راه نیست اگر بگویم پربارترین روزهایم همیشه روزهایی بوده اند که خواسته ی کسی را

براورده کرده ام، کمک کسی را پاسخ گفته ام، زمان ارزشمندم را وقف کسی کرده‌ام  که می‌دانم

خدا دوستش دارد...

آن وقت حس می‌کنم اگر یک ثانیه‌ی مفید هم در زندگانیم نداشته ام تا به حال، همین که خدا مرا

وسیله ایبرای کسی قرار می‌دهد ، برایم یک دنیاست...

این را وقتی می فهمم که بعد درمیابم چه اندازه سریع کارهام پیش می رود...

و درها به رویم گشوده می شود...

حتی خیالش را نمی کردم که کسی مثل سوپروایزر خودم، که فاصله اش با معدود انسان هایی که

تا به امروز زندگانی مرا دگرگون کرده اند، سال های نوری فاصله دارد، این گونه بتواند بهم آرامش بدهد..

این گونه مرا به چیزی دعوت کند که شاید هیچ گاه عقیده ی راسخی بهش نداشته...

وقتی با آن نگاه پر محبت جنگل و دریایی ش روبروم نشسته بود و با چهره ی صادق و مصممش  که

(در هر نگاه مرا یاد اوریانا فالاچی می اندازد!!) از چیزهایی می گفت که درست درون خودم در جریان بود

اما هیچ گاه بر زبان نرانده بودم..نه این جا و نه هیچ جای دیگر،...

وقتی با آن لحنی که به گمانم تا ابد هم یادم نرود می گفت : "تعطیلات را برو کشورت...به خانه ات سر بزن...

برو جایی که می دانی آرامشت آن جاست..بگذار مدتی در کنار کسانی باشی که دوستشان می داری

بگذار در معرض چیزهایی باشی که می دانی توان روح و جان تو اند...برو.."، با هرکلمه اش انگار که

فرشته ای می آمد و با دستان کوچکش باری از دوشم بر می داشت...وقتی می گفت"چه چیز تو را

وا می دارد که این همه بار بر خود تحمیل کنی...؟ وقتی می دانی کار همیشه هست و جوانی فقط

همین چند سال هست ؟ "

انگار که یکی از راه رسیده باشد و تنه محکمی به تنه ی روحم زده باشد که هی! جلوت را نگاه می کنی

اصلاً؟ می فهمی چه می کنی؟ کجا می روی؟ می بینی راه را؟ یا سرت را انداخته ای پایین می دوی

عین اسب عصاری؟ 

بعد من بودم...که نمی دانستم بخندم یا بگریم!

و او همچنان می گفت...: " بعضی وقت ها فقط بنشین و ببین تا کجا آمده ای...نگاه نکن چقدر راه هست...

ببین به کجا رسیده ای...گرد از شانه ات بتکان و خودت را تحسین کن..."

آه که شاید من همه کس را تحسین کردم جز خودم...

راست گفت.

امروز نقطه ی عطفی بود در چند ماهه ی اخیر زندگانی ام.


پ.ن: از بی پستی..پست های روزهای گذشته را از زندان موقت می رهانم..

بیست و شش دی نگاشته بودمش. نقطه ی عطفی که می خواستم درباره اش بنویسم..

و این که ...امروز هم از روزهایی بود که وقف کسی شد که می دانم خدا خیلی دوستش دارد.



The mind is out of order! So sorry!

روان شناسی علم تبیین رفتار انسانی و ریشه یابی آن، و اساس آن استوار بر مشاهده است.

از آن جا که علمی ست تجربی، ابزارش مشاهده با درون-دادهای حسی ست.

 مجموعه ی این مشاهدات، سعی در توضیح رفتار،با استفاده از جست و جوی هم بستگی های معنادار

و غیر تصادفی ، با رفتار یا رفتارهای دیگر دارد؛که براین اساس، قادر به علت یابی ِرفتار انسان و به تبع ،

پیش بینی آن باشد. برای تبیین، توضیح و پیش بینی رفتار آدمی در چارچوب علم روان شناسی،

ساختارهای گوناگونی چون ساختار فکری و شناختی، ساختار زیستی ،بیولوژیکی و ژنتیک و

ساختار اجتماعی - که خود بر ساختار شناختی پایه ریزی شده - مورد استناد قرار می گیرند.

آن چه روان شناس را در تبیین رفتار مهارت می دهد، در وهله ی اول دانستن این اصل اساسی ست که رفتار

کنونی آدمی معلول اندوخته های شناختی، زیستی، اجتماعی و تجربی پیشین اوست که بنابر

قرار گرفتن در محیط های گوناگون تربیتی کسب شده اند.

روان شناس در درجه ی اول، سعی در اکتساب نگاهی بدون تعصب و ارزش گذاری مثبت یا منفی بر مبنای

اصول علمیِ قضاوت روان شناختی دارد.نگاهی که هرچیز را فقط همان طور که هست و نه آن طور که

خوش می دارد یا سازگار با عقاید و نگرش مکتبی و تربیتی او ست، بنگرد.

نگاهی که فقط ثبت می کند و قضاوت نمی کند.

در وهله ی دوم، روان شناس در مقام کودکی کنج کاو، از هیچ رفتار و عکس العملی نسبت به

کوچک ترین محرک ها نیز به سادگی نمی گذرد و هر رفتار را نشانی از بخشی از "شخصیت" آدمی می داند.

در درجه ی سوم روان شناس سعی در ایجاد یک پرتره از شخصیت مورد مطالعه دارد؛که به آهستگی، با نمود

هایی که فرد مورد مطالعه از خویش به نمایش می گذارد کامل می شود. و این پروسه اگر بدون ابزارهای روان

سنجی صورت گیرد،زمان بر و البته  غیرقابل استناد در مطالعات علمی ست.

خب بسه دیگه!

چیزی که درین اثنا مرا به شگفت می آورد، شخصیت های گوناگونی ست که آدمیان دارند...گاهی

خودم از این همه تفاوت بین افراد انگشت به دهان می مانم...

پ.ن:

بیش ترین اطلاعات در مورد هر فرد ، در دستان خود اوست! که خود بخود در جلوه های رفتاری، گویش

نگارش، و قضاوتش در مورد دیگران آشکار می شود.و گاهی برخی انسان ها تمایل عجیبی به ابراز اطلاعات

اضافی از خویشتن (!) در خلال ارتباط دوجانبه دارند.

این مسئله گذشته از بازتاب چندین ساختار مختلف شخصیتی، می تواند تکیه و تاکید فرد را بر "من" و

"خویشتن " اش برساند." اِگو" یی که در دوران سه تا هفت سالگی شکل می گیرد، هنوز دراین افراد در حال

شکل گیری و خود نمایی ست.

این که چند درصد از گفتار یک فرد به "خود" و "من" باز می گردد، یکی از ملاک های قضاوت در مورد

شخصیت است.برخی در نتیجه ی محیط ناامن تربیتی، به علت تنبیه یا رقابت همیشگی با دیگر فرزندان

خانواده یا در گروه دوستی، همواره نیازی آشکار به اثبات و جلوه دادن خویشتن و تفوق و برتری جویی دارند.

و یا اثبات خویشتن با استناد به مدارک معتبر و دارای وجهه ی عام.

برخی بسیار متکلف و سنجیده، و برخی بسیار رها و آزاد تعامل می کنند.

برخی با وسواسی بسیار در محافل اجتماعی و سبکی بسیار در محیط فردی، و برخی بالعکس ظاهر

می شوند.

همه ی این ها نشانگان پیچیده و جالب توجهی از شخصیت هایی ست که همه روزه در هر صنف وسنخی

با ما در تعامل اند.

پ.ن نامربوط:  لذتی که این میان نصیب من می شود این رهایی موقتی از شخصیت خود، و جایگزین

شدن در شخصیتی دیگر، و سعی در نگریستن به دنیا با آن دید است.

شرط قادر بودن به این امر، داشتن دیدی فراخ و وسیع و مهم تر ازان شخصیتی وسیع و آزاد است، که

فاصله گرفتن از دیدگاه و عقیده ی خویشتن، و پذیرفتن عقاید و دیدگاه دیگران را، هرچند نادرست و غیرقابل

توجیه، ممکن می سازد.

افرادی که بر درست بودن یک دیدگاه، و نادرست و خطا بودن دیدگاهی دیگر پافشاری دارند، به تدریج

دچار رکودی در فکر می شوند که پذیرش دیدگاه های دیگر را برایشان ممنوع و حداقل بسیار دشوار می سازد.

آن ها را از دیالوگ و ورودِ منصفانه و بی طرفانه به بحث، باز می دارد. زیرا حتی اگر بپذیرند که

می توان مسئله ای را به بحث گذاشت، با تخطئه ی نظر ِمتفاوت با نظر خویش، طرف مقابل را به

دیالوگ بی میل می کنند.

جامعه به این افراد برچسب "تنگ نظر" ، "متعصب" یا "دگم" می زند. که به نظر می رسد اولین و بزرگ ترین

مانع آن ها، عدم توانایی در رهایی از دیدگاه فعلی خود، و پذیرفتن جایگاه و پرسپکتیو فرد یا قشری دیگر

است. در نهایت چیزی که تغییر و اصلاح نمی پذیرد، دیدگاه این افراد است که به علت بستن راه ورود

به عقاید نو و جدید، هم چنان جامد و راکد می ماند. درین جا تمایز بین "تطبیق دادن خویشتن با محیط

اجتماعی" و "تمایل به شنیدن عقاید مخالف" لازم است.

این بود افاضات ِ بداهه ی من ! خسته شدم! بقیه اش بعداً!

سکوت، درد بزرگی ست هیچ می دانی؟

مرهم زخم های کهنه ام کنج لبان توست...

بوسه نمی خواهم نه...

چیزی بگو.

پ.ن: این روزها کسی باید باشد که این را بگوید به من... مرا به حرف بکشاند. با فریب هم که شده...

فقط این توده ی عظیم را از حلقوم من بکشد بیرون که راه نفس باز شود.


ausgeglichen...

امروز شاید یکی از خوب ترین روزهای دانش گاهی من بود...پس از مدت ها.

هیچ ابایی ندارم که بگویم به ترین روز دانش گاهی ام پس از سه سال و اندی که از روزهای خوبِ

بهشتی و دیوانه بازی هامان آن جا می گذرد....

ابایی ندارم که بگویم این دوسال و اندی را هم، جوری سپری کردم که هر گوشه ی دانش گاه مرا یاد یک

حالِ خراب و یک روز پردغدغه می اندازد...

و با خودم می گویم این خودت بودی که این دشواری هارا بر خود تحمیل کردی.

خودت...و نه هیچ کس دیگر...

خودت بودی که خواستی همه کار را باهم بکنی.

خودت خواستی با یک دست این همه هندوانه برداری!

اگر حسرت روزهای بیست و یک و دوسالگیت را می خوری که در استرس کار و ارائه سپری شد،

خودت را سرزنش کن. نه روزگار را. نه هیچ چیز دیگر را.

امروز میان آدم هایی که همیشه کنارم بوده اند و هیچ گاه آن گونه که باید مرا جذب نکرده اند، به

سبک بالی خاصی رسیدم...دل خوشی خاصی که دعا می کردم ازان دست نباشد که فریبم دهد...

این خارجکی ها واژه ی خیلی خوبی دارند برای این حس من..که معادلی برایش

یافت نمی کنم در فارسی...!

و خدا می داند که چه حس هایی را من فقط به همین زبان تجربه کردم...!

...

جانا...نصاب حسن تو حدِِّ کمال یافت...وین بخت بین کز تو هنوزم نصیب نیست...

هوالغنی الحمید.


وقتی می گوید دعا اثر دارد، یعنی دارد.

وقتی می گوید ادعونی استجب لکم، شوخی نمی کند!

وقتی به دلت می افتد که اللهم  انك قضيت على عبادك بعبادتك وامرتهم بدعائك وضمنت لهم الاجابة

یعنی چیزکی هست که به دلت می افتد و دلت را روشن میکند.