اپیزود اول . پلان اول
ده یازده سال پیش
بابا می راند.
سرم را می گذارم روی پای خواهرم.سعی می کنم بخوابم. ازین جاده می ترسم.از صدای کامیون ها.
پلان دوم
سه ساعت است که قبرستان را می پیماییم دنبال عموی مامان . هرچه می گردیم پیدا نمی کنیم.
آدرس اشتباهی داده اند.
از قبرستان خوشم می آید!
پلان سوم
بابا می گوید این آب و هوای خوش اینجا را مدیون رفتگانیم!این همه درخت و گل و باغچه را!
و می بردمان دم غسّال خانه خانم ها.
صدای لا اله الاّ الله از سه چهار طرف می آید. مرده ها را روی شانه حمل می کنند و می برند.
بابا می گوید بروید توو ببینید و بیایید.
ماتم می برد.
خواهرم دستم را می گیرد می رویم.
پرده را که کنار می زنم بوی ناخوش کافور می خورد توی دماغم.استشمام می کنم.
می رویم لب شیشه ای که تخت ها را از راهرو جدا کرده.شیشه ها از نیمه، مات است. روی نوک
پنجه بلند می شوم تا ببینم.
خانم پیری را غسل می دهند روی تختی سنگی.نمی دانم آب سرد است یا گرم.اما سنگ حتماً.
ناله های عزیــز... عزیــز از چپ و راستم می شنوم.
غسل دهنده هارا نگاهی می کنم و می روم کنار.
پلان چهارم
گلزار شهدا.سنی ندارم اما زنده بودن فضا را بدجوری حس می کنم.
اپیزود دوم . پنج شش سال پیش
مدرسه آوردتمان حرم امام و
بعد هم گلزار شهدا.
روزه ایم. حالمان خوش است و با بچه ها همه جا را زیر و رو می کنیم.
بوی حیات موج می زند.
اپیزود سوم -چهار سال پیش
پلان اول گودال طلائیه
خاطرات جنگ را می شنویم. منطقه ی پاکسازی نشده را جدا کرده اند با سیم خاردار.
مین ها را نگاه می کنم و هیچ چیز نمی فهمم.
پلان دوم-شلمچه
از شلمچه تا کربلا راهی نیست. غروب عجیبی دارد. همه چیز جامد است.
به سیم های خاردار که حکم مرز را دارد، پارچه و چفیه و هرچه دستشان رسیده گره زده اند.
می گویند خاک را لمس نکنید و نبویید ... هنوز مشکوک به آلودگی شیمیایی ست!
پلان سوم-مسجد جامع خرمشهر
مسجد بسته است. چند خاطره از روزهای آزادی خرمشهر نقل می کنند و با مسجد عکس می گیریم.
دل بسته ی مسجد خرمشهر می شوم. بیشتر به خاطر فیلم هایی که از روزهای شکست حصر از تلویزیون
دیده بودم و تصورات قبلی.
پلان چهارم-دهلاویه
شب است . گشنه ایم.
مشهد شهید چمران است. یادمانی ساخته اند آنجا برایش.
پلان پنجم
محل سکونتمان یک بیمارستان صحرایی ست.شبیه پادگان .سقف های بلند.راهروهای دراز. مخوف.
پر از اتاق. در هر اتاقش می شد والیبال بازی کرد.تمام آشوب جنگ را تاب آورده بود.
شب می رسیم، با مریم و مرضیه می رویم فضای پشت پادگان.تاریک ِ تاریک است. خاکریز زده اند و
گفته اند به کله مان نزند و پایمان را آنورتر نگذاریم وگرنه به شهدا می پیوندیم!
آسمان پر از ستاره است. کهکشان راه شیری را می شود دید.
ما حالمان نرمال بود . سعی می کردیم از هرچه حقیقتاًدرمی یابیم ،چیزی دریابیم؛
و در جوّ خودساخته فرونرویم و ادای متحول شدگان را درنیاوریم!
می نشینیم روی دامنه ی خاکریز. می دانم طنین صدای بمب و خمپاره و آر پی جی و همه ی
اصواتی که روزی آنجا به خود دیده !، هنوز هم آنجا هست.امواج ولی ضعیفند و ما نمی شنویم.
چشمهایم را می بندم و خودم را یک لحظه مثل فیلم های حاتمی کیا میان هنگامه ی جنگ و
جبهه تصور می کنم... .
حضورشان را می شد به سادگی حس کرد.جایی که فقط خاک است و مخروبه... چه حرفی دارد بزند
برای نسل ِ بی خاطره ای چون ما که مبنای تصوراتمان فیلم و خاطره ی دیگران است؟
چیزی فراتر از خروارها خاک بود.
حضور بود. حیات بود.نگاه های خودشان بود بی شک.
اصلاً هم تعجب نداشت.
پلان ششم
اتوبوس ما را می بـَرد.
هیچ چیز ندارد این مناطق. فقط خاک و خاک و خاک... . تا چشم کار می کند بیابان برهوت است و
تک و توک پادگان نیمه مخروبی که ردّ ترکش بمب و خمپاره را می شود رویش دید.
کارتن کارتن آب معدنی می آورند و توزیع می کنند.
ما نشسته ایم و هیچ نمی کنیم ، نه پوتین داریم نه لباس رزم نه شش کیلو تیربار و تفنگ و فانوسقه ...
گرما و تشنگی با این حال دیوانه مان کرده!
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.
پلان هفتم-فکّه
قتلگاه دسته جمعی ِ رزمندگانی که از تشنگی هلاک شدند...
وبعد ها شهید آوینی.
درست نمی توانیم روی شن ها راه برویم.شتر ها هم نمی توانند به گمانم.
نماز جماعت می خوانیم .
دوتا از بچه ها تحت تاثیر جو گم و گور شده اند!چهل نفر در اتوبوس منتظرند تا این دو تن پیدا شوند.
آخر معلوم می شود یکی شان روزه نذری گرفته و گرما را تاب نیاورده حالش خراب شده برده اندش
زیر سِرم!
الله علیم بذات الصّدور!
پلان هشتم-هویزه
مسجد باصفایی دارد. سبز و دنج.
پلان نهم
ساحل اروند.
می گویند رود عجیبی ست اروند رود. در شبانه روز چند باز جزر و مد دارد ... روی آب آرام است
اما زیر آب گرداب است.کوسه هم دارد گویا.
می نشینیم لب آب و بازماندگان جنگ از والفجر نمی دانم چند تعریف می کنند... مو به تنم راست می شود...
...شب.. سرمای استخوان سوز... به چنان آبی زدن... عملیات... مخم سوت می کشد.
آن طرف اروند فاو است که جزء خاک عراق است و دستاورد عملیات ، تسخیر فاو بوده.یک پیروزی عظیم.
پلان دهم-یک جایی که اسمش را یادم نیست.
پر از نخل های بی سر . یک اسمی در مایه های بهشت و اینها داشت.
خلاصه اولین جایی بود که رفتیم. فضا حس عجیب و دل نشینی داشت.
پلان یازدهم
روز بازگشت... به صف شده ایم . هزار دانشجو و دانش آموز از سراسر ایران. برایمان دارند برنامه ای
اجرا می کنند. جوانان دامن از کف داده اند و آن وسط شماره ردّ و بدل می کنند.
یادم نیست دوست داشتم بیشتر بمانم یا نه. اما یادم هست که دوست داشتم هرچه دیده ام را
تا نفس دارم در کله ام نگه دارم.
و برگشتیم.میان دود و سرب.
اپیزود چهارم
تکه ی اول پیتزا را بر می دارم می برم سمت دهانم.نمی دانم کدام جزئش بوی کافور را تداعی می کند.
حالم ناخوش می شود.
اپیزود پنجم-سه سال پیش
پلان اول
بابا می راند.مامان میوه دهد بخوریم.
به بهشت زهرا که نزدیک می شویم، گـُله به گــُله بچه های گلفروش ایستاده اند.
صبح زود است.هوا خنک و دل ربا.
پلان دوم
گلزار شهدا غلغله است.ایستگاه های صلواتی شربت زعفران پخش می کنند.
دلم می خواهد تمام روز را میان مزارها قدم بزنم.
خیلی هاشان برادر بوده اند... کم سن و سال بوده اند...پدر و فرزند بوده اند.
همان حس همیشگی. حیات جاری ست.
یاد فیلم خداحافظ رفیق میفتم.
بابا تعریف می کند از قبرستانی که مقابل قطعه ی آخر شهدا ست.
می گوید مال منافقین و زندانیان و توده ای ها و اینهاست. یا شرورانی که در عملیات چریکی بعد از انقلاب
کشته می شدند.
پر از قبرهای بی نام و نشان . سنگ قبرها را بعضاً متلاشی کرده اند.
+ما هم جوان بودیم از حرصمان می آمدیم با بچه ها قبرهاشان را می ترکاندیم!
_بابا!؟آره ؟
اپیزود ششم-فروردین هزارو سیصد و نود. پنج شنبه ای ست.
پلان اول
من می رانم.پای بابا شکسته. از اتوبان و کامیون هایش هنوز می ترسم.
از بابا و مامان قول گرفته بودم بیاورندم گلزار.
نمی دانم چرا.اما هروقت به ایران فکر می کنم بیشتر از هرجا دلم برای آنجا تنگ می شود.
برای حسی که می دهد.
شب های گلزار هیچ ترس و خوفی تزریق نمی کند. و این تلقین نیست.
ترس، تا حد زیادی ناخودآگاه است و نمی توان به این سادگی روح را فریب داد.پس چیزی هست!
گلزار،تاریخ زندگانی هر ایرانی ای ست.
منی که خودم را میان این همه ملیّت ،ایرانی معرفی می کنم، مدیون تر از دیگر ایرانیانم.
پلان دوم
باز بابا را می کشانم سر ِ مزار ها و او تعریف می کند.
_ شهدایی که سنگ مزارشان انا لله و عند ربهم یرزقون ندارد و به جایش زنده باد ایران و سرباز وطن و جانم
فدای وطن نوشته، اکثراً ارتشی ها و خلبان هایی بودند که چندان مذهبی نبودند. عشقشان فقط وطن بود.
عکس هایشان را نگاه می کنم.با لباس ها و سبیل های ارتشی و صورت های تراشیده
و همه شهید ... .
پلان سوم
چپ و راست همسران و فرزندان و مادران و پدران شهید ، خیرات می آورند.
یک پدر شهیدی خیلی پیر، عصا بدست دو تا شکلات می گذارد کف دستمان.
بابا ازش می پرسد. دوتا پسرش شهید شده اند.
پلان چهارم
یک دستگاهی گذاشته اند بس پیشرفته!
اسم اموات را وارد می کنی، آدرس دقیق را می دهد.
دیگر لازم نیست سه ساعت میان قبرها راه بروی و
روی سنگ ها را بخوانی و حافظه ات کم شود!
عموی مامان را زود پیدا می کنیم.
پلان پنجم
_بابا اسم اون قسمتی که منافقا و آدم بدارو خاک می کنن چی بود؟
+" لعنت آباد" ما بهش می گفتیم!
نگاهی می کنم به لعنت آباد!! خانواده ی یکی از امواتِ بیچاره زود فاتحه ای می خوانند و می روند.
_گناه ندارن؟
+شهرداری چند بار خواست یه اقداماتی بکنه ، اما نشد. باز میان می شکنن سنگ قبرارو .
این بدبختارو که نمی شد بندازن توو چاه مستراح!! باید دفنشون کرد دیگه. ولی خب مردم کینه دارن.
عزیز از دست داده ان از چشم اینا می بینن.
اپیزود هفتم همین الان
رضا یزدانی تلخ می خواند:
منزوی شو
توی قلبت یاد کارون شب دجله...سر کوچه
های بن بست یاد حجله پشت حجله
بچه های
خاک و بارون یادته ریختن تو میدون؟...مادراشون
پشت شیشه پدراشون ته دالون
پس چرا با
تو غریبه ست نسل بی خاطره من؟...یادمون
نیست که چه جوری واسه همدیگه میمُردن
پاش بیفته
باز دوباره روی مغربت می بارم...باز توی
منطقه مین دست و پامو جا میذارم
اگه عاشقت
نبودم پانمیداد این ترانه...
بی خیالِ بدبیاری زنده باد این عاشقانه
اسم
پایتختو با خون مینویسم واسه یادداشت...تنها چیزی
که تو دنیا روی پاهام نگهم داشت
سر و ته
کنم تو جاده مقصدم تهش همینجاست...وسط برجای
تهرون ازدحام شعر و رویاست
میگذره این
روزا از ما ما هم از گلایه هامون...عادی میشن
این حوادث اگه سختن اگه آسون...
.
.
.
مغزم مانده معطل! داده ی جدیدی بهش اضافه نشده.
اما همینطوری فکر می کنم آدمی به کجا باید
برسد که زن و بچه و همه را رها کند. جانش را بگیرد دستش و برود جنگ!
جنگ واژه ایست که برایم غیرت را تداعی می کند اول . و همدلی.
و بعد ویرانی و کمر شکستگی و برق رفتگی!! و تو صف کوپن و نفت ایستادن!
بعد خیانت و نمک دان شکستن و منزوی شدن بازمانده ها.
اپیزود هشتم-فروردین هزارو سیصد و نود و یک
خدا می خواهد و من و بابا و مامان می رویم گلزار.
برای ِ من ِ بی خاطره چیزهایی هست که باید تکرار شود.
* توی این بحبوحه ی شک ... وسط این همه بحران.