حس می کنم هرچی کمتر به فال و فال گیری اعتقاد داشته باشی ، فال پربارتر و پر نکته تر می شه!

خلاصه که هروقت از سر تفنن و تفرّج ، خدا رو شاهد گرفتم و به حافظ روی آوردم ،تا آخر ِ شعر یادم رفته

نفس بکشم!.

مشکل اینه که اونی که توو کلّه ی منه، توو کلّه ی آدمای دور و برم نیست.

.

.

.

اگرچه باده فرح بخش و باد .گل بیز است...به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است.

صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد...به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است.

...

به آب دیده بشوییم خرقه ها از می...که موسم ورع و روزگار پرهیز است.

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر...که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است...

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ... بیا که نوبت ِ بغداد و وقت تبریز است!


مسئلةٌ : آیا واقعاً گرفتم؟ 

فقط یک درصد احتمال بده گرفته باشی!

ما که اساس زندگیمون بر احتمال هست حالا کلاً!

اینم رووش!



یک روز خوب پاییزی

هوای خیس را دوست نمی دارم ... اما حالی که این هوا در من ایجاد می کند را چرا.

باد و برگ های رنگ رنگ زیبایند.

و انکارِ زیبایی حرام  است!!

سال پیش میان همین برگ ریزان بود  که درتب وتاب ثبت نام کلاس ها

بودم. مامان اینها در تب و تاب رفتن.

برزخی بودم...

مانده بودم. اما نه به حکم عقل نه به حکم احساس.

به حکم حکمت الهی .به حکم مصلحت پروردگار.

نمی دانستم چرا اینطور می شود.

در گذرِ این یک سال،این جمله ی امام علی_ نه فقط برسرِ ماندن و رفتن

که در خیلِ مسائلی جزآن _ برایم به کرّات عینی شد که فرمود خدای را

به گسستن عزم ها و اراده ها وشکستن تصمیم ها شناختم.

این را بی شک کسانی درمی یابند که در تصمیم های آینده سازِ زندگانی

شان_ نه فقط زندگانی مادی_ با تردید هایی عجیب دست و پنجه نرم کرده

اند.

نمی دانم تردید می شود نامیدش یا نه.

تردیدی نه از جنس تشخیصِ ساده یا پیچیده ی خیر و شر.

تردیدی به وسعت خود.به وسعت زندگانی ِ گذشته و آینده.

نه... اینها هم نه! نمی دانم چه طور  بیان می شود کرد.

یقین شاید واژه ی صحیح تری ست.

یقینی که ناگاه می وزد و عزمی را که با تمام سنجش های عقل ناقص بشری

جزمِ عملی شده باطل می کند و حکم به  دیگر چیز می دهد!

و عقل هنوز مانده معطل که چه شد که آنچه می بایست می شد نشد!

فتوای من اینست که: حقیقتِ مصلحت را دریافتن، فقط با شهود میسر است

که ببینی با چشم دل که چه بودی و کارگاه مصلحت و مشیّت خداوندی  از

تو چه حاصل کرد.

و غیر آن همه لافِ دریافتن است!

اخیراً از تجزیه ی" تنهایی" ،به آنجا رسیدم که یکی از  دشواری های تنهایی

آن است که تو احساساتی داری که خود را در "دیگران" معنا می کنند...

با"دیگران" به جلوه می آیند.

برخی این هارا بیش تر دارند ،برخی کم تر.

برای منی که خودم را تنها بیش تر دوست می دارم ،تنهایی نهایتِ خیلی

چیز هاست.شاید بهترین فرصت برای شناسایی و رجوع به خودم.

 و برای آن که خودش را با دیگران دوست تر می دارد، تنهایی انتهای خیلی

چیزهاست...تنهایی بیشتر نداشتن است تا داشتن.

نتیجه ای نمی خواهم بگیرم.این ها فقط حاصل ذهن قاعده تراش منند.

اما اگر فرضاً برای هر انسان، قائل به مسیری برای کمال بتوان بود ،

و دشواری هایی که در مسیر باید برتابد،

تاب آوردن دشواری ها برای "آن که" در میان

مردمی ست ازان جنس که می باید،

کمتر دشوار ست از تاب آوردنِ دشواری ها برای آن که اصلاً درمیان مردمی

نیست!(بودن فیزیکی نه ها!)

مبناش را هم می توان گذاشت بر طبع آدمی.که اجتماعی ست.

و اینکه اصلاً آدمی کاربردهایی دارد که در تنهایی تعریف نمی شوند و

نهان می مانند و کم کمَـک هلاک می شوند.

علی ایُّ حال! گرچه که سخت می گذرد... گه گدار...

آنچه از گذرها می ماند را لیک "خوب" می پندارم

"من" حاصل سالیانِ متوالی، رسوبِ احساس ها و تجربه هایم.

و گاهی فکر می کنم که درد مارا نیست پایان...

و آخرِ خط این روزگار تازه ابتدای دربدری هاست!

.

.

.

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم... که آشکارا در پرده ی کنایت رفت..

مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ...که مایه خود همه در وجه این حکایت

رفت...


پ.ن:در تصمیمی جدید که چندی پیش اتخاذ شد، زین پس به نگارش روزانه هایی که رخ می دهند می پردازم...تا بمانند و بدانم که چه برمن رفته.

من که می گذرم ازین روزها...می دانم که روزی سرِ پیچی از روزگار، پشیمانی گریبانم را غفلتاً می گیردو خاطرات این روزهارا طلب می کند... و من با دستی خالی و حافظه ای انباشته از موهومات...نمی دانم چه خواهم کرد!

علت تصمیم این بود که دریافتم که من را اگر ول کنند!!، شب تا به سحر _و بالعکس_ به چیزهایی فکر می کنم که تنها در عالم مثال موجودند!و این برای یک موجودِ تنها کار خطرناکی ست.من نمی خواهم حاصل سال های دربدری یک ایرانی در فرنگ و زندگی پاندولی اش میان دانش گاه و خانه که گاهی قوسی به سمت پارک های اطراف هم بر می دارد ،بشود یک مجنون چادری!که درنوع خود بی نظیر است احتمالاً!

ازین رو، آنچه حقیقتاً روی می دهد را نیز ثبت خواهم کرد ...باشد که

خاطرات ،روزی مایه ی مباهات یا نهایتاً انبساط خاطرم شوند!


والسّلام علی من اتّبع الهدی!

 


**بعضی وقت ها احوالی بر من چیره می شود که خودم از خودم می ترسم.

*** خدایا جنس خاک من دقیقاً چی بوده؟!

اونی که در همه ی ما دمید، که خودت بودی.

می مونه یه متغیر که اونم همون خاکه. من کشش خودمو ندارم دیگه خلاصه.حال هیچی ام ندارم.

آیا این آغاز یک جنون نیست؟ 

****این روزها _از خلوتـ سَری ست شاید_ باران "فلش بک" است که ذهن درمانده ی مرا هدف می گیرد. 

از سه چهارسالگی گرفته تا گذشته ی نزدیک...

رفته بودم خانه ای که با مامان اینها زندگی می کردیم... دم در... راهی که هرروز می رفتم...

مسیری که با مامان می رفتیم بیرون هواخوری... رودخانه ای که با بابا می رفتیم کنارش... 

حس کردم پیر شده ام... خیلی پیر... . خودم را که در آینه نگاه می کنم،غبار ٍ صدها سال زندگانی انگار

بر من نشسته...چشمانم از وجودی سالخورده حکایت می کنند...شر و شوری درشان نیست... خیلی

وقت است که نیست.

یاد یکی از دوستان مدرسه افتادم... دوستی چندانی با هم نداشتیم.

حرفهای ته دل مانده را بدون اینکه به روی خودمان بیاوریم که این ها ازان حرف هاست که

چندین سال مانده و جاافتاده تا به اینجا رسیده، با هم در حدِّ تک جمله ای می گفتیم فقط...

آن هم چون  از اول سال تصادفاً کنار هم نشستیم و می دانستیم می توانیم همدیگر را تحمل کنیم و

مدت درازی کنار هم بودیم.

یک بار همینجوری یک نگاهی به من کرد.با همان حالت همیشگی اش که

انگار دارد از یک چیز موهوم حرف می زند و کلمات را سبک سنگین می کند،چشم های روشنش را

تنگ می کرد و به جایی خیره می شد و لب هایش را رو به پایین به هم می فشرد و دستش را

انگار یک سیب _یا گلابی یا هرچی حالا!_ درش باشد ، می آورد بالا و سیب خیالی را میان انگشتانش

می چرخاند و  کلمات خیلی ساده را آهسته و مقطع پشت هم می چید و

تلاش می کرد طرفش را خرفهم کند اما آخر هم نمی توانست آنجور که می خواست حق مطلب

را ادا کند، گفت:

می دونی؟ چشمات یه جوری انگار پشتش پر از رمز و رازه.انگار کلی حرف داره واسه گفتن...

باقیش یادم نیست.

اینکه در من چه حالی برانگیخت این کلمات، باید دست نخورده بماند.

*****آه ازین قلب ... که جز درد در آن چیزی نیست... .




 


  اپیزود اول . پلان اول ده یازده سال پیش

بابا می راند.

سرم را می گذارم روی پای خواهرم.سعی می کنم بخوابم. ازین جاده می ترسم.از صدای کامیون ها.

پلان دوم 

سه ساعت است که قبرستان را می پیماییم دنبال عموی مامان . هرچه می گردیم پیدا نمی کنیم.

آدرس اشتباهی داده اند.

از قبرستان خوشم می آید!

پلان سوم

بابا می گوید این آب و هوای خوش اینجا را مدیون رفتگانیم!این همه درخت و  گل و باغچه را!

 و می بردمان دم غسّال خانه خانم ها.

صدای لا اله الاّ الله از سه چهار طرف می آید. مرده ها را روی شانه حمل می کنند و می برند.

بابا می گوید بروید توو ببینید و بیایید.

ماتم می برد.

خواهرم دستم را می گیرد می رویم.

پرده را که کنار می زنم بوی ناخوش کافور می خورد توی دماغم.استشمام می کنم.

می رویم لب شیشه ای که تخت ها را از راهرو جدا کرده.شیشه ها از نیمه، مات است. روی نوک

پنجه بلند می شوم تا ببینم.

خانم پیری را غسل می دهند روی تختی سنگی.نمی دانم آب سرد است یا گرم.اما سنگ حتماً.

ناله های عزیــز... عزیــز از چپ و راستم می شنوم.

غسل دهنده هارا نگاهی می کنم و می روم کنار.

پلان چهارم

گلزار شهدا.سنی ندارم اما زنده بودن فضا را بدجوری حس می کنم.

اپیزود دوم . پنج شش سال پیش

مدرسه آوردتمان حرم امام و

بعد هم  گلزار شهدا.

روزه ایم. حالمان خوش است و با بچه ها همه جا را زیر و رو می کنیم.

بوی حیات موج می زند.

اپیزود سوم -چهار سال پیش

پلان اول گودال طلائیه

خاطرات جنگ را  می شنویم. منطقه ی پاکسازی نشده را جدا کرده اند با سیم خاردار.

مین ها را نگاه می کنم و هیچ چیز نمی فهمم.


پلان دوم-شلمچه

از شلمچه تا کربلا راهی نیست. غروب عجیبی دارد. همه چیز جامد است.

به سیم های خاردار که حکم مرز را دارد، پارچه و چفیه و هرچه دستشان رسیده گره زده اند.

 می گویند خاک را لمس نکنید و نبویید ... هنوز مشکوک به آلودگی شیمیایی ست!

پلان سوم-مسجد جامع خرمشهر

مسجد بسته است. چند خاطره از روزهای آزادی خرمشهر نقل می کنند و با مسجد عکس می گیریم.

دل بسته ی مسجد خرمشهر می شوم. بیشتر به خاطر فیلم هایی که از روزهای شکست حصر از تلویزیون

دیده بودم و تصورات قبلی.

پلان چهارم-دهلاویه 

شب است . گشنه ایم.

مشهد شهید چمران است. یادمانی ساخته اند آنجا برایش.

پلان پنجم

محل سکونتمان یک بیمارستان صحرایی ست.شبیه پادگان .سقف های بلند.راهروهای دراز. مخوف.

پر از اتاق. در هر اتاقش می شد والیبال بازی کرد.تمام آشوب جنگ را تاب آورده بود.

شب می رسیم، با مریم و مرضیه می رویم فضای پشت پادگان.تاریک ِ تاریک است. خاکریز زده اند و

گفته اند به کله مان نزند و پایمان را آنورتر نگذاریم وگرنه به شهدا می پیوندیم!

آسمان پر از ستاره است. کهکشان راه شیری را می شود دید.

ما حالمان نرمال بود . سعی می کردیم از هرچه حقیقتاًدرمی یابیم ،چیزی دریابیم؛

و در جوّ خودساخته فرونرویم و ادای متحول شدگان را درنیاوریم!

می نشینیم روی دامنه ی خاکریز. می دانم طنین صدای بمب و خمپاره و آر پی جی و همه ی

اصواتی که روزی آنجا به خود دیده !، هنوز هم آنجا هست.امواج ولی ضعیفند و ما نمی شنویم.

چشمهایم را می بندم و خودم را یک لحظه مثل فیلم های حاتمی کیا میان هنگامه ی جنگ و

جبهه تصور می کنم... .

حضورشان را می شد به سادگی حس کرد.جایی که فقط خاک است و مخروبه... چه حرفی دارد بزند

برای نسل ِ بی خاطره ای چون ما که مبنای تصوراتمان فیلم و خاطره ی دیگران است؟

چیزی فراتر از خروارها خاک بود.

حضور بود. حیات بود.نگاه های خودشان بود بی شک.

اصلاً هم تعجب نداشت.

پلان ششم

اتوبوس ما را می بـَرد.

هیچ چیز ندارد این مناطق. فقط خاک و خاک و خاک... . تا چشم کار می کند بیابان برهوت است و

تک و توک پادگان نیمه مخروبی که ردّ ترکش بمب و خمپاره را می شود رویش دید.

کارتن کارتن آب معدنی می آورند و توزیع می کنند.

ما نشسته ایم و هیچ نمی کنیم ، نه پوتین داریم نه  لباس رزم  نه شش کیلو تیربار و تفنگ و فانوسقه ...

گرما و تشنگی با این حال دیوانه مان کرده!

تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.


پلان هفتم-فکّه

 قتلگاه دسته جمعی ِ رزمندگانی که از تشنگی هلاک شدند...

وبعد ها شهید آوینی. 

درست نمی توانیم روی شن ها راه برویم.شتر ها هم نمی توانند به گمانم.

نماز جماعت می خوانیم .

دوتا از بچه ها تحت تاثیر جو گم و گور شده اند!چهل نفر در اتوبوس منتظرند تا این دو تن پیدا شوند.

آخر معلوم می شود یکی شان روزه نذری گرفته و گرما را تاب نیاورده حالش خراب شده برده اندش

زیر سِرم!

الله علیم بذات الصّدور!

پلان هشتم-هویزه

مسجد باصفایی دارد. سبز و دنج.

پلان نهم

ساحل اروند.

می گویند رود عجیبی ست اروند رود. در شبانه روز چند باز جزر و مد دارد ... روی آب آرام است

اما زیر آب گرداب است.کوسه هم دارد گویا.

می نشینیم لب آب و بازماندگان جنگ از والفجر نمی دانم چند تعریف می کنند... مو به تنم راست می شود...

...شب.. سرمای استخوان سوز... به چنان آبی زدن... عملیات... مخم سوت می کشد.

آن طرف اروند فاو است که جزء خاک عراق است و دستاورد عملیات ، تسخیر فاو بوده.یک پیروزی عظیم.

پلان دهم-یک جایی که اسمش را یادم نیست.

پر از نخل های بی سر . یک اسمی در مایه های بهشت و اینها داشت. 

خلاصه اولین جایی بود که رفتیم. فضا حس عجیب و دل نشینی داشت.

پلان یازدهم

روز بازگشت... به صف شده ایم . هزار دانشجو و دانش آموز از سراسر ایران. برایمان دارند برنامه ای

اجرا می کنند. جوانان دامن از کف داده اند و آن وسط شماره ردّ و بدل می کنند.

یادم نیست دوست داشتم بیشتر بمانم یا نه. اما یادم هست که دوست داشتم هرچه دیده ام را

تا نفس دارم در کله ام نگه دارم.

و برگشتیم.میان دود و سرب.

اپیزود چهارم

تکه ی اول پیتزا را بر می دارم می برم سمت دهانم.نمی دانم کدام جزئش بوی کافور را تداعی می کند.

حالم ناخوش می شود.

اپیزود پنجم-سه سال پیش

پلان اول

بابا می راند.مامان میوه دهد بخوریم.

به بهشت زهرا که نزدیک می شویم، گـُله به گــُله بچه های گلفروش ایستاده اند.

صبح زود است.هوا خنک و دل ربا.

پلان دوم

گلزار شهدا غلغله است.ایستگاه های صلواتی شربت زعفران پخش می کنند.

دلم می خواهد تمام روز را میان مزارها قدم بزنم.

خیلی هاشان برادر بوده اند... کم سن و سال بوده اند...پدر و فرزند بوده اند.

همان حس همیشگی. حیات جاری ست.

یاد فیلم خداحافظ رفیق میفتم.

بابا تعریف می کند از قبرستانی که مقابل قطعه ی آخر شهدا ست. 

می گوید مال منافقین و زندانیان و توده ای ها و اینهاست.  یا شرورانی که در عملیات چریکی بعد از انقلاب

کشته می شدند.

پر از قبرهای بی نام و نشان . سنگ قبرها را بعضاً متلاشی کرده اند. 

+ما  هم جوان بودیم از حرصمان می آمدیم با بچه ها قبرهاشان را می ترکاندیم!

_بابا!؟آره ؟

اپیزود ششم-فروردین هزارو سیصد و نود. پنج شنبه ای ست.

پلان اول

من می رانم.پای بابا شکسته. از اتوبان و کامیون هایش هنوز می ترسم.

از بابا و مامان قول گرفته بودم بیاورندم گلزار.

نمی دانم چرا.اما هروقت به ایران فکر می کنم بیشتر از هرجا دلم برای آنجا تنگ می شود.

برای حسی که می دهد.

شب های گلزار هیچ ترس و خوفی تزریق نمی کند. و این تلقین نیست.

ترس، تا حد زیادی ناخودآگاه است و نمی توان به این سادگی روح را فریب داد.پس چیزی هست!

گلزار،تاریخ زندگانی هر ایرانی ای ست.

منی که خودم را میان این همه ملیّت ،ایرانی معرفی می کنم، مدیون تر از دیگر ایرانیانم.

پلان دوم

باز بابا را می کشانم سر ِ مزار ها و او تعریف می کند.

_ شهدایی که سنگ مزارشان انا لله  و  عند ربهم یرزقون ندارد و به جایش زنده باد ایران و سرباز وطن و جانم

فدای وطن نوشته، اکثراً ارتشی ها و خلبان هایی بودند که چندان مذهبی نبودند. عشقشان فقط وطن بود.

عکس هایشان را نگاه می کنم.با لباس ها و سبیل های ارتشی و صورت های تراشیده

و همه شهید ... .

پلان سوم

چپ و راست همسران و فرزندان و مادران و پدران شهید ، خیرات می آورند.

یک پدر شهیدی خیلی پیر، عصا بدست دو تا شکلات می گذارد کف دستمان.

بابا ازش می پرسد. دوتا پسرش شهید شده اند.

پلان چهارم

یک دستگاهی گذاشته اند بس پیشرفته!

اسم اموات را وارد می کنی، آدرس دقیق را می دهد.

دیگر لازم نیست سه ساعت میان قبرها راه بروی و

روی سنگ ها را بخوانی و حافظه ات کم شود!

عموی مامان را زود پیدا می کنیم.

پلان پنجم

_بابا اسم اون قسمتی که منافقا و آدم بدارو خاک می کنن چی بود؟

+" لعنت آباد" ما بهش می گفتیم! 

نگاهی می کنم به لعنت آباد!! خانواده ی یکی از امواتِ بیچاره زود فاتحه ای می خوانند و می روند.

_گناه ندارن؟

+شهرداری چند بار خواست یه اقداماتی بکنه ، اما نشد. باز میان می شکنن سنگ قبرارو .

این بدبختارو که نمی شد بندازن توو چاه مستراح!! باید دفنشون کرد دیگه. ولی خب مردم کینه دارن.

عزیز از دست داده ان از چشم اینا می بینن.

اپیزود هفتم همین الان

رضا یزدانی تلخ می خواند:

منزوی شو توی قلبت یاد کارون شب دجله...سر کوچه های بن بست یاد حجله پشت حجله

بچه های خاک و بارون یادته ریختن تو میدون؟...مادراشون پشت شیشه پدراشون ته دالون

پس چرا با تو غریبه ست نسل بی خاطره من؟...یادمون نیست که چه جوری واسه همدیگه میمُردن

پاش بیفته باز دوباره روی مغربت می بارم...باز توی منطقه مین دست و پامو جا میذارم

اگه عاشقت نبودم پانمیداد این ترانه... بی خیالِ بدبیاری زنده باد این عاشقانه

اسم پایتختو با خون مینویسم واسه یادداشت...تنها چیزی که تو دنیا روی پاهام نگهم داشت

سر و ته کنم تو جاده مقصدم تهش همینجاست...وسط برجای تهرون ازدحام شعر و رویاست

میگذره این روزا از ما ما هم از گلایه هامون...عادی میشن این حوادث اگه سختن اگه آسون...

.

.

.

مغزم مانده معطل! داده ی جدیدی بهش اضافه نشده.

اما همینطوری فکر می کنم آدمی به کجا باید

برسد که زن و بچه و همه را رها کند. جانش را بگیرد دستش و برود جنگ!

جنگ واژه ایست که برایم غیرت را تداعی می کند اول . و همدلی.

و بعد ویرانی و کمر شکستگی و برق رفتگی!! و تو صف کوپن و نفت ایستادن!

بعد خیانت و نمک دان شکستن و منزوی شدن بازمانده ها.

اپیزود هشتم-فروردین هزارو سیصد و نود و یک 


خدا می خواهد و من و بابا و مامان می رویم گلزار.

برای ِ من ِ بی خاطره چیزهایی هست که باید تکرار شود.

* توی این بحبوحه ی شک ... وسط این همه بحران.

فوران آتشفشان


زندگانی سگی شان را که به رخ شرق می کشند، آمار بیماران روحی و روانی شان را مسکوت می گذارند.

آمار این همه معلولیت مادرزادی به خاطر استیل مزخرف زندگی غربی را مسکوت می گذارند.

_عللی مثل مصرف بالای کافئین، الکل، سیگار.  مـقـاربـت نادرست ، صرفاً بر مبنای لذت_

بنا، بر مصرف است.به هرنحو ممکن.

وظیفه هر واحد اینست که در حیطه عمل خود بیشترین سود و کمترین هزینه را با فرض ِ

هوشمندی مردم به بارآورَد.

 هر نظامی غیر ازین را محکوم به فروپاشی یا عقب ماندگی می پندارند.

مثالی که الان شسته و رفته به ذهنم می رسد:

دولت به من ِ غربی ِنوعی! ، پول توجیبی می دهد.موظفم در تمام طول عمرم بیمه باشم و ماهانه

هزینه ای بپردازم.

من درس می خوانم،می روم دانشگاه.هزینه می پردازم.فارغ التحصیل می شوم.

مشغول کار می شوم در موسسه تحقیقاتی.حقوق می گیرم .هزینه می کنم تحقیق می کنم.

نتیجه تحقیقاتم :

سیگار بسیار مضر و شدیداً وابستگی آور می باشد.

بسیار سریع تر و شدیدتر  از هروئین و کوکائین.

آمار مرگ و میر بر اثر بیماری هایی که درپی مصرف سیگار گریبانگیر مردم

می شود، بسیار بیشتر از آمار مرگ و میر براثر مصرف هروئین و کوکائین  است که

الان خطرناکترین ماده مخدر معرفی می شود.

70 درصد افرادی که به قصد امتحان پکی به سیگار می زنند، وابسته اش می شوند و فقط

20 درصدِ کسانی که تازه  تصمیم به ترک می گیرند، آن هم بطور میانگین پس از 2سال تلاش

موفق به ترک می شوند.

 اعتیاد هیچ مصلحتی نمی شناسد و یک نیاز زیستی-روانی ست.

فقیرترین آدم هم حاضر است سیرکردن شکمش را به تاخیر اندازد اما  نیاز مبرمش را به مخدر ارضا کند.

نتیجه را با قیمت کلان در اختیار موسسه بعدی می گذارم.یا کتاب می کنم می فروشم یامقاله... .

نتیجه تحقیق ،متناسب با هزینه هایی که صورت گرفته باید به تغییری اساسی_ نه حتماً

دفعتی اما لا اقل تدریجی_ در سیاست گذاری ها بیانجامد اما نمی انجامد.

چون تغییر درین مورد بیشتر ضرر است.

یکی از بزرگترین و پرسودترین تجارت ها ، تجارت دخانیات است.

بالانس صادرات و واردات و تولید دخانیات و دیگر معادلات که تا الان کارامد بوده

بی خود و بی جهت به خاطر کاهش آمار یک سری بیماری چرا نامیزان شود؟

بعلاوه این اصلاً مغایر با اصل اساسی آزادی فردی ست. هرکس خودش می داند چه چیزی

برایش مفید است ،چه چیز مضر و تصمیم درمورد مصرف کردن یا مصرف نکردن برعهده خود فرد است.

 

مردم به هزار و یک علت ِ زاییده از همین نوع زندگی، سراغ سیگار می آیند؛

برای جلوگیری از عوارضش داروهای مختلف مصرف می کنند؛ برای حفظ سلامتی شان

 نیاز به باشگاه های ورزشی توسط تبلیغات و فرهنگ تزریق می شود؛در پی آن افراد سیگاری ورزش را

امری لازم می پندارند تا ابتلا به هزاران مرض را به تأخیر بیاندازند؛ 

در نهایت مریض می شوند و این بار ،هزینه های درمانی و مشاوره های پزشکی را می پردازند.

اما نتیجه تحقیق درین میان تنها به یک تغییر  منجر می شود: تصویب قانونی که طبق آن شرکت های تولید

دخانیات موظفند در آگهی های تجاری و روی پاکت سیگار درج کنند که :

سیگار می تواند کشنده باشد.

تمام.

این کوچکترین مثال است.

فاکتور ثابت در تمام مثال ها و در واقع عامل بقای سیستم ،سیال بودن پول است.

مصرف ، مبنای حیاتی ِ زندگی ست.

هرگونه رکود برابر است با خسارتی عظیم در کوتاه مدت و فروپاشی در بلندمدت.

و درین میان، تنها نفع کوتاه مدت انسان اهمیت دارد. و سلامتی و طول عمر فقط مادامی که چرخش

پول را تسریع کند مهم تلقی می شود نه بیشتر.

زندگی ِ طولانی چه نفعی برای  بقای یک جامعه دارد؟

نسل پیر که فقط خرج می تراشد، بهتر است زودتر دنیا را ترک کند و نسل جوان جایش را بگیرد.

این رفاه و پیشرفت ،پیامد صد در صدی و  قطعی ِ  تسلط بی چون و چرای مادی گرایی ست.

و  نظامی که برین مبانی تعریف شده ذاتاً رفاه و پیشرفت را می زاید و به ارمغان می آورد.

البته این نفع همه اعضای یک جامعه را تضمین می کند.چون به این ترتیب همه مرّفه اند و ازان مهمتر

همه شاغلند.هر عضو وظیفه دارد درین سیستم نقشی داشته باشد و سودی به بارآورد.

پول که به این سرعت و تنوع در چرخش باشد،ایجاد شغل چندان دشوار نیست.

بیکاری فقط آنجا معنا می یابد که هزینه ی استخدام یک نیروی کار  و پرداخت حقوق به او به نسبت ِ

نفعی که نیرو برای سیستم دارد بیشتر است و دخل با خرج نمی خواند.

به صرفه تر آنست که نیرو در منزل بماند و ماهانه بیمه ی بیکاری اش را دریافت کند و خوش باشد!

بدیهی ست که پرداختن به عوامل ضعف نظام ، بقای نظام را به خطر خواهد انداخت ، به ویژه

در این مورد که عوامل ضعف ،با بررسی فطرت نوع بشر و با عقل سالم قابل اثبات است.


پ.ن: خودم نمی دانم چه شد که این طور شد . شاید اشتباه شد. من نمی خواستم اصلا این طور شود!

پ.ن1: این چندروز که از درس فراغت موقت دارم ، اجازه می دهم هر فکر و ذکری بر من هجوم آورد.

و چه بی رحمانه هم تاخت و تاز می کنند.خانه برانداز! 

پ.ن2: فکر می کنم جرقه آن زمان زده شد که من یک مرد اسکیزوفرنیک را در اتوبوس دیدم.

مردمان بیچاره ی گرفتار این بیماری_که جنون جوانی هم نامیده می شود_ در حالت نیمه حاد بیماری

تماس خود را با تا حد زیادی با دنیای واقعی اطرافشان از دست می دهند.

مثلاً ادعای ارتباط برقرار کردن با آدم ها یی را دارند که حاضر نیستند.

یا مثلا روبرویشان که می ایستی،تو را در قالب فرد دیگری می بینند.

اتوبوس شلوغ بود.مرد مجنون داشت با یکی از همین کسانی که خودش می دید و ما

نمی دیدیم حرف می زد و می خندید.خیلی نرمال . انگار دارد با یکی از دوستانش حرف می زند.

من مطمئن بودم که مرا درک نمی کند.کمی آنطرف ترایستادم و حالت چشم هایش را خوب کاویدم.

انگار درست در دو چشم یک انسان نگاه می کرد.خیلی دوست داشتم بدانم آنکه می بیندش چه

شکلی ست.

این بار کار از تأسف به حال این مردمان گذشت و دلم سوخت ... به حال بشریتی که ندانسته

قربانی شده... بشریتی که آنقدر به حیـــل ِ مختلف به ماده سرگرمش کردند و فرصت فکر کردن را

ازش ربودند که روح آسمانی اش خشکید و پژمرد!

پ.ن3: حرف هایی که زدم هیچ مبنای علمی ای ندارند.خلاص!

پ.ن4: آتش فشان فعال شده و فوران های بعدی هم پیش بینی می شود.