اگر چیزی هم از حقیقت امروز دستگیرم نشد ؛ حداقلش این بود که اگر فرصتی بود سعی می کردم با فکر
"بابام" پُـرش کنم. از اول. از همان روزهای کوچولویی.از همان روزها که بابام را شناختم.
حقیقتا موجود سمج و لوسی بودم به حکم ته تغاری بودن .بابا هم اصولا نه در کارش نبود در مقابل خواسته
های کودکانه من.
یادم هست یک روز در بازاری، ازان پیله های اساسی کرده بودم به یک عروسکی که هیچ کجا یافت نمی شد.
این که عروسک به آن شکل و شمایل ازکجا در ذهن من آمده بود نمی دانم.
اما یادم هست که با بابا رفتیم . بابا هیچی نمی گفت.دست من را گرفته بود و آرام می برد.ازین مغازه به آن
مغازه. ازین طبقه به آن طبقه. مامان خسته شد و نیامد. من هم همیشه به بابا آویزان بودم در زندگی
اصولاً .یک عروسکی برایم خرید بالاخره و به حیلتی راضی ام کرد. اما هنوز هم وقتی
باز یاد آن روزها می افتم،اول خُلق ِ خوش و صبر ِخاص بابام را تحسین می کنم و بعد هم دلم کبابش
می شود.
امروز بهانه ای بود که اندک زمانی،به دلتنگی ای که سرکوبش می کنم ، مجال ظهور دهم.
احتمالا خیلی ها همین حس را به باباهاشان دارند.اما من باورم همیشه این بوده که بابام شریف ترین آدمی
ست که در دایره انسانهای اطرافم می شناسم.
نه که چشمم را ببندم به روی خوبی های بقیه. اما بابای من همه خوبی هارا یک جا دارد! تصوری که از یک
"مرد" واقعی ، در حیطه انسان های معمولی می توانم داشته باشم.
امروز باز فرصتی هم بود که خدای بزرگ را بیشتر از همیشه شکر کنم به خاطر وجود پدری این چنین
در زندگی ام. که اگر احیاناً ویژگی خاص ِ قابل تحسینی در من یافت شود، منشأش بابا ست و نقش" پررنگی" که
همیشه خیلی "نامحسوس" از همه لحاظ در خانواده و تک تک ما داشت و دارد.و ظرافت و سیاست و
اقتداری که در اداره مملکت خانواده به کار بست!
این یکی دو روز بیش تر از همه دلم برای نمازهای " با هم " پشت بابام تنگ بود.
عمرش دراز و پربرکت.