خدایا!

من به خوشی و فراموشی عادت ندارم... ندارم... .

همه چی بزنه زیر دل ما! خوشی نزنه فقط... . 

این روزام شبیه رؤیا ست... همه چیز انقدر مرتب و منظم و بی دغدغه پیش می ره که به همه چی شک

می کنم...نکنه آرامش پیش از طوفان باشه؟

پرانتز باز یه مطالعه ای انجام شده ، که جزئیاتش تو ذهنم نیست ولی نتیجش،اجمالاً این بود که اون کسایی

که در کل خودشون رو خوشبخت حس می کنن، بیشتر نگران حوادث و ناگواری های آینده هستن،که نکنه

خوشبختیشون خدشه دار بشه، در مقایسه با کسایی که خودشون رو به عبارتی نا خوشبخت یا بدبخت

می دونن!

درباره ی دسته دوم :یه چیزی توو این مایه ها که دیگه آب از سر ِ ما که گذشته ! دیگه چی می خواد بشه

بدتر ازین! شایدم به همین خاطر در مقابل حوادث و ناخوشایندی ها تدبیری نمی اندیشن و تسلیم می شن !

اونوقت می شه: هرچی سنگه، پیش پای لنگه! پرانتز بسته

یادم هست دعا می کردم و از تو می خواستم این حال خراب منو یه ثباتی بدی.

که دم به دقیقه نظرم راجع به خودم و زندگانی 180 درجه نچرخه.

اون موقع ها هم البته اون طرفِ زندگی پرفِکت بود. همیشه این طرف بوده که مشکل داشته.

همیشه  این منم که با خودم درگیری دارم.( روابط درون فردی بهش می گیم ما !)

حالا که یک چند وقتیه به خودم کمتر گیر می دم، مثکه اوضاع بهتر شده.

ولی باید باز شروع کنم! اینجوری نمی شه!

آدمی که در لحظه زندگی کنه خوشه دیگه.

بی خود ترین پست زندگانیم همین بود الان.

*ضمناً! تبارک الله ازین فتنه ها که در سر ِ ماست!







امروز عید قربان بود!

و من خیلی سعی کردم خوشحال باشم! یا سعی کردم خیلی خوشحال باشم.

دائم به فکر هنگامه ی حج و حجاج بودم...و آنچه آن ها آن جا حس و تجربه می کنند و چون هیچ

ذهنیتی از حج ندارم، نمی دانم چه درمی یابد آدمی آن جا.

چندسال پیش یک پاراگرافی جایی خواندم که جمله ایش مرا پوکاند!(بعداً فهمیدم مال شریعتیه)

و ازان زمان تا مدت ها معیار و محک ِ رابطه ی من و خالقم بود.

یادم هست اولِ دفتر خاطرات روزانه ام هم به جای هرجمله ی دیگری این را نوشته بودم.

و این جمله درآن زمان که اسماعیل ِ من حقیقتاً «اسماعیل» نام داشت، مرا به رهایی رساند...خیلی

بی دردسر تر و راحت تر ازانچه فکر می کردم.

هرچند ...آنچه به قربانگاه بردم دلم بود... نه او!شاید هم همیشه همین است.

شاید هم اسماعیل همیشه خودمانیم. نفسانیتمان.نمی دانم.


… و اکنون، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربان‌گاه آورده‌ای. اسماعیل توکیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟

شغلت؟ پولت؟ خانه‌ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ خانواده‌ات؟ علمت؟ درجه‌ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟

نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیبایی‌ات؟

من چه می‌دانم... این را باید خود بدانی و خدایت.

من فقط می‌توانم نشانی‌هایش را به تو بدهم، آن‌چه تو را در راه ایمان ضعیف می‌کند، آنچه تو را در راه

مسئولیت به تردید می‌افکند،آن‌چه دلبستگی‌اش نمی‌گذارد تا پیام حق را بشنوی و حقیقت را اعتراف کنی،

آن‌چه تو را به توجیه و تأویل‌های مصلحت‌جویانه و … به فرار می‌کشاند و عشق به او کور و کرت می‌کند و

بالاخره آن‌چه برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی...

او اسماعیل تو است!

اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد یا یک شیئی، یا حالت، یا یک وضع، و یا حتی یک نقطه ضعف!

تو خود آن را هر که هست و هر چه هست باید به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. 

.

.

.

دی شب و امروز حس عجیبی بود در من... بخصوص که خیلی دیرتر از همه! آن هم بطور اتفاقی! مطلع

شدم مامان و بابا رفته اند کربلا... نمی توانم بگویم چه حسی دارم ازین مسئله... نمی توانم... .

نمی دانم مامان چه ها دیده آنجا... چه عشقی کرده با این طلب... . مامان ازوقتی یادم بود می خواست

برود کربلا. بابا نمی گذاشت. می گفت زیارت از راه دور بکنی بهتر است که بروی پول به رژیم خونخوار بعث

بدهی! (12 13 سال پیش ،با اطمینان می گفت : ) صدام می رود می برمت زیارت!

و خود بابا...درست روزی که صدام برافتاد... به نام  مأموریت ، طلبیده شد و رفت کربلا...!

و الان هم در چنین روزهای محشری مامان هم طلبیده شد ... . نمی خواهم بیشتر بنویسم که اشکم

جاری شود...

*غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ...ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد ست...

پ.ن.: آمدم که یک دعای محشر بنویسم... رشته یک جور دیگر بافته شد! بعداً ان شالله!





حسی که گاه بی مهابا تمام جهانم را در می نوردد,اسمش را "رهایی طلبی" گذاشتم.

شاید اما "سرکشی" نزدیک تر به واقعیت باشد.

دوست دارم مثل اسب وحشی فقط بدوم...یا مثل پرنده ای فقط پرواز کنم.پرم هم به هیچ جا نگیرد.


می خواهم هیچ کس را نبینم...هیچ کس من را نبیند...هیچ کس به من توجه نکند.می خواهم نامرئی باشم.

او که باید باشد، خوش بختانه همیشه هست.و دیده نمی شود و خوب هم می بیند!

گاهی (و هر بار هم ناخودآگاه) این ایده به ذهنم می آید که "خدا"! شکرت که این گونه ای!

حرف مسخره ای ست، به دلایل خاص! اما درماندگی ،حاصلش همین هاست.

و درماندگی هم تا حد زیادی حاصل طبع دمدمی خودم است... .

گاهی فکر می کنم این زندگی را باید تنها به آخر برسانم؛دیوانگی ست که آدمی با اوصاف من،کسی

را اسیر خود کند.کسی را دوست بدارد که گاهی نمی خواهد ببیندش.کسی را شریک بهترین لحظه هایش

کند که گاهی حق ِ شراکتش را نمی دهد و همه چیز را تنها می خواهد.

راندن ِ کسی که دوستش می داری ، ممکن نیست. می خواهی ،نمی توانی.

و فاجعه، وابسته کردن ابدی ِخود به فرزندی ست که دوری اش را لحظه ای تاب نمی آوری!

حاصلش می شود سرزنش های مکرّر "فراخود" و عذاب های عظیم ِ وجدانت؛

نه به این دلیل که فقط "تنهایی" تو را به خواسته ات می رساند،

بلکه چون تو او را به خواسته اش نمی رسانی .در حالی که خودت این تعهد را پذیرفتی.

چرا مثل بقیه نیستی؟

چرا آدم وار  زندگی نمی کنی؟ این ها چه کوفتی هستند که به فکر تو می آیند!؟

من تقصیری ندارم...

"نهاد" م همه این ها را می خواهد ...

نهادم من را فقط یاد یک اسب رام نشدنی می اندازد.

تلاش های بی وقفه ی "من" برای رام کردن اسبی چنین وحشی، به همین جا می انجامد که دیگر

گاهی خودم هم دلم برایش می سوزد . می خواهم کمی رها بگذارمش یکم بچـرد! آنجور که می خواهد.

خوش بگذراند.رها از هر درد بی درمان.رها از سرزنش و از چرا.


* می بینی! باز هم شدم دو نفر.

**متاسفانه برای توضیح احوال خودم ،از نظریه ی فروید بهره جستم!زیرا راهی نبود!

با تشکر از زیگموند عزیز که نظریه ای فرافکند و جهانی را خر کرد، موفق شد من را هم خر کند سرانجام.

و این خیلی ارزش دارد!






اول ذی حجـّه.

خدایا! به من لیاقت این همه نعمت که ارزانی داشتی رو بده.

بده لطفاً!

.

.

.

*دی شب از بیرون اومدم .یه گشتی دور ِ خودم زدم ! 20 دقیقه به یک رفتم خوابیدم.

چه خوابی! توو عمرم انقدر هوشیار نخوابیده بودم! 

هدفون  گذاشتم تو گوشم و یه چیزی گوش دادم تا باتری گوشیم تموم شه بعد بزنمش به شارژ.

معمولاً هروقت این کارو می کنم، خوابم می بره ، گوشیم خاموش می شه ،منم خواب می مونم!!یا

نهایتاً اتومات 6.30 بیدار می شم.

دی شب هم خوابم برد.

ولی حدود سه ونیم دوباره بیدار شدم. گوشی رو زدم به شارژ و خوابیدم.

دوباره چهار و نیم از خواب بیدار شدم. خوابایی که دیده بودمو مرور کردم .دوباره خوابیدم.

باز نزدیک 6 بیدار شدم. خوابای جدیدمو مرور کردم. هنوز اذان نشده بود.آب خوردم.خوابیدم باز.

تقریباً هر بار که وارد مرحله ی ر ِم  ِ خوابم (REM-phase) می شدم بیدار می شدم. 

دوباره ساعت 7.30 بیدار شدم.نماز خوندم . یه مدت بیدار بودم .دیدم نمی شه! باید بخوابم!

خوابیدم تا 11!!!!

جالبیت قضیه در دو چیز بود. یکی خوابایی که می دیدم. یکی پشتکار بنده در خوابیدن!

10/11 ساعت خوابیدم!!!

خوابایی که می دیدم هم خیلی جالب بود. جاهایی بود که اصلاً نمی دونستم کجا بود. نه شبیه

دانشگاه بود نه خونه نه هیچ جا شبیه اینجا!شبیه هیچ کجا!ولی آدما همه آشنا بودن.

خواب بعدی هم درباره رأی گیری بلیت بود! چن روز پیش در اعتراض به اینکه از ترم آینده دیگه بهمون

بلیت ترمی نمی دن،رای گیری بود.منم تلاش کردم ش. رو متقاعد کنم بیاد رای بده.

ولی آخرم یادش رفت بده!بعد داشتم فکر می کردم چون با اسم و امضا رای دادیم، احتمالش هست که

کسایی که فقط رای دادن بلیت دریافت کنن.

بعد خواب دیدم یه خانومه زنگ زده بهم درباره اینکه خونم کجاست و آیا نیاز به بلیت دارم یا می تونم

با دوچرخه برم یونی حرف می زنه.

من موندم که چرا اصلاً این اطلاعات بعد از سه روز دوباره به مغزم فرستاده شده!

کلی دیگه هم خواب دیدم که متاسفانه  تقریباً همه اش یادم رفت. تجربه به من می گه اگه همون موقع

که از خواب بیدار می شی، همه خوابایی که یادت مونده رو مرور نکنی،دیگه توو حافظه نمی مونه.

خلاصه دی شب احتمالاً خدا می خواسته که هی من بیدار شم یککم شب زنده داری کنم.

ولی من عین خیالم نبود.هردفعه با اشتیاق  و عزم بیشتر به خواب می رفتم!!

خدایا من جوونم. جاهلم.

تو یه عمر باعزت به ما بده که ما فعلا خوب بخوابیم! بعداً ایشاللا جبران می کنم!



می خوام بـــپـــوکم.

این چه درد بی درمونیه آخه من نمی دونم.

در حرف رانی خبره!،

به حرف ِ دل که می رسه،مثل طفل 14 ماهه فقط عَر می زنم و زور می زنم که حرف بزنم،

هیچ کسم حرفمو نمی فهمه.

"نوشتن" هم که فقط استحاله می ده.

زبان خامه (اصولاً )ندارد سرِ بیان فراق!

جهـنّـــــــــم.چی کار کنم خب!

کاش می شد پوکید! ولی اینجوری نسوخت.

یاد یه برنامه ای افتادم سال ها پیش تلویزیون نشون داد. تیپ برنامش تیپ برنامه های شبکه چهارو اینا بود.

آدمایی که زنده زنده سوخته بودن از درون. سوختن واقعی.حتّی دودم داشت!

بودن از عرفا آدمایی که حقیقتاً آثار "سوختن" در جسمشون آشکار شده .

من که خام ِ خامم! خیالم تخته که سوزش نباشد خام را!

این سوختن ، سوختن همین آدمای معمولی منظورمه.از هر چیزی که جسم تاب تحملش رو نداره.

درد غم.. غصه.. عشق هرچی... . 

بی خیال.

.

.

کلاسا شروع شده از دوشنبه ی پیش.من خوش خیال بودم که فک می کردم می رسم بشینم 

روزنگاری کنم .تا الان  که نشده. اگرم برسم به شیوه ی سنتی تو دفتر خودم.

چون طی یک عملیات شهادت طلبانه اینترنتمو قطع کردم.

و این یعنی جسارت!یـــِس!آی کن!

کیفش به اینه که ناپیدا می شی. گم و گور می شی. هیشکی نمی دونه کجایی.

از هیش کس خبر نداری... .رها...به به...زندگی یعنی همین .

از خوندنِ استتوسایی که تو رو به اونجا می رسونن که 90 درصد مردم گیر ِ

1 سانت بالایی ِ سطح زندگانی شدن و اون چن کیلومتر عمق رو فراموش کردن، راحت می شی!

والللا به خدا. علم لاینفع!

چی کار کنم که 97 درصد دوستان و آشنایان با من فرق دارن!!؟

یا همرنگ جماعت شو، یا همینه که هست!

تا هم تلاش می کنی یه تلنگر بزنی ، متهم می شی به دگم بودن .و بدتر ازون فرنگ نشینی و

خوشی زیر ِ  دل زدگی!

باید رو دستِ فولادیِ سرد و سختت یک عدد دستکش ِ سرخابی ِ مخملی بکشی و دائم نوازششون کنی!

ازین لحاظ خدارو هزار بار شاکرم که منو ازون مرداب کشید بیرون و انداخت توو این باتلاق!!!

ما اگه لالایی بلد بودیم خودمونو خواب می کردیم بابا.

پ.ن:الان که دارم از اول می خونم می بینم این نوشته هم مثل خیلی مکالمات ذهنی من،

مناظره گونه شد!

آخه ما دو نفریم. یعنی من دو نفرم. شایدم چندنفرم!

دقیقاً نمی دونم هرکدوممون کی هستیم.در تعلیمات مذهبی هم هنوز تعریف دقیقی براش یافت نکردم.

اما همینجوری که نگا می کنم ، می بینم همیشه یکی مون هست که انتقاد می کنه و بررسی می کنه،

یکی هست که توجیه و به اصطلاح ماست مالی می کنه.

اونی که زبونش تنده و منطقی تره، همیشه باعث تحول و پیشرفت می شه، هرچند که

اولش خیلی سخت و تلخ وگاهاً دردناکه.

اونی که نرم و مهربونه، همیشه دل داری می ده، حتی شده به بهای پوشاندن واقعیت.این به درد ِ

روزای بد می خوره .

اما خب ازونجایی که عقل همیشه غالبه ، اینجوری می شه که یهو عقل حکم می ده که :

هی! ببین!واقعیت همینه. حالا می خوای یه دوری بزن یکم طفره برو یکم خودتو توجیه کن،

ولی باز خونه ی اول و آخرت همینجاس! برمی گردی صد در صد.پس یه فکر ِ دیگه بکن به حال خودت!

و این گاهی در بعضی مسائل خاص ،دردناکه!

پ.ن1: شب -نیمه است.

فردا 8 ساعت پشت هم کلاس دارم!ازین یکی در میام می رم توو اون یکی! آخرم جنازم میاد خونه خودش.

ه.ه  هم الحمدلله توو دوتای اولش با من نیست.تو دوتای آخرم ندیدمش هفته پیش.

بعد از یک ســـال...سرما خوردم ناغافل !نفهمیدم چطور شد که اینطور شد.

ولی چنان باهاش مقابله کردم که سه روز بیش تر نپایید الحمدلله!

پ.ن2: درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند..که با این درد اگر در بندِ درمانند، در مانند.

والسلام






به نام خدواند بخشاینده ی مهربان

...

سوگند به آسمان و کسی که آن را بنا کرد

و به زمین و کسی که آن را گسترانید

و سوگند به روح ِ  آدمی و آن که او را موزون ساخته

و پرهیزگاری و گناهانش را به او الهام کرده

که هرکه نفس خویش را تزکیه کرد ، رستگار شد

...

راست گفت پروردگار بلندمرتبه و بزرگ