می خوام بـــپـــوکم.
این چه درد بی درمونیه آخه من نمی دونم.
در حرف رانی خبره!،
به حرف ِ دل که می رسه،مثل طفل 14 ماهه فقط عَر می زنم و زور می زنم که حرف بزنم،
هیچ کسم حرفمو نمی فهمه.
"نوشتن" هم که فقط استحاله می ده.
زبان خامه (اصولاً )ندارد سرِ بیان فراق!
جهـنّـــــــــم.چی کار کنم خب!
کاش می شد پوکید! ولی اینجوری نسوخت.
یاد یه برنامه ای افتادم سال ها پیش تلویزیون نشون داد. تیپ برنامش تیپ برنامه های شبکه چهارو اینا بود.
آدمایی که زنده زنده سوخته بودن از درون. سوختن واقعی.حتّی دودم داشت!
بودن از عرفا آدمایی که حقیقتاً آثار "سوختن" در جسمشون آشکار شده .
من که خام ِ خامم! خیالم تخته که سوزش نباشد خام را!
این سوختن ، سوختن همین آدمای معمولی منظورمه.از هر چیزی که جسم تاب تحملش رو نداره.
درد غم.. غصه.. عشق هرچی... .
بی خیال.
.
.
کلاسا شروع شده از دوشنبه ی پیش.من خوش خیال بودم که فک می کردم می رسم بشینم
روزنگاری کنم .تا الان که نشده. اگرم برسم به شیوه ی سنتی تو دفتر خودم.
چون طی یک عملیات شهادت طلبانه اینترنتمو قطع کردم.
و این یعنی جسارت!یـــِس!آی کن!
کیفش به اینه که ناپیدا می شی. گم و گور می شی. هیشکی نمی دونه کجایی.
از هیش کس خبر نداری... .رها...به به...زندگی یعنی همین .
از خوندنِ استتوسایی که تو رو به اونجا می رسونن که 90 درصد مردم گیر ِ
1 سانت بالایی ِ سطح زندگانی شدن و اون چن کیلومتر عمق رو فراموش کردن، راحت می شی!
والللا به خدا. علم لاینفع!
چی کار کنم که 97 درصد دوستان و آشنایان با من فرق دارن!!؟
یا همرنگ جماعت شو، یا همینه که هست!
تا هم تلاش می کنی یه تلنگر بزنی ، متهم می شی به دگم بودن .و بدتر ازون فرنگ نشینی و
خوشی زیر ِ دل زدگی!
باید رو دستِ فولادیِ سرد و سختت یک عدد دستکش ِ سرخابی ِ مخملی بکشی و دائم نوازششون کنی!
ازین لحاظ خدارو هزار بار شاکرم که منو ازون مرداب کشید بیرون و انداخت توو این باتلاق!!!
ما اگه لالایی بلد بودیم خودمونو خواب می کردیم بابا.
پ.ن:الان که دارم از اول می خونم می بینم این نوشته هم مثل خیلی مکالمات ذهنی من،
مناظره گونه شد!
آخه ما دو نفریم. یعنی من دو نفرم. شایدم چندنفرم!
دقیقاً نمی دونم هرکدوممون کی هستیم.در تعلیمات مذهبی هم هنوز تعریف دقیقی براش یافت نکردم.
اما همینجوری که نگا می کنم ، می بینم همیشه یکی مون هست که انتقاد می کنه و بررسی می کنه،
یکی هست که توجیه و به اصطلاح ماست مالی می کنه.
اونی که زبونش تنده و منطقی تره، همیشه باعث تحول و پیشرفت می شه، هرچند که
اولش خیلی سخت و تلخ وگاهاً دردناکه.
اونی که نرم و مهربونه، همیشه دل داری می ده، حتی شده به بهای پوشاندن واقعیت.این به درد ِ
روزای بد می خوره .
اما خب ازونجایی که عقل همیشه غالبه ، اینجوری می شه که یهو عقل حکم می ده که :
هی! ببین!واقعیت همینه. حالا می خوای یه دوری بزن یکم طفره برو یکم خودتو توجیه کن،
ولی باز خونه ی اول و آخرت همینجاس! برمی گردی صد در صد.پس یه فکر ِ دیگه بکن به حال خودت!
و این گاهی در بعضی مسائل خاص ،دردناکه!
پ.ن1: شب -نیمه است.
فردا 8 ساعت پشت هم کلاس دارم!ازین یکی در میام می رم توو اون یکی! آخرم جنازم میاد خونه خودش.
ه.ه هم الحمدلله توو دوتای اولش با من نیست.تو دوتای آخرم ندیدمش هفته پیش.
بعد از یک ســـال...سرما خوردم ناغافل !نفهمیدم چطور شد که اینطور شد.
ولی چنان باهاش مقابله کردم که سه روز بیش تر نپایید الحمدلله!
پ.ن2: درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند..که با این درد اگر در بندِ درمانند، در مانند.
والسلام