گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من...

ما خراب از غــم و خـمـخـانه ز مـی آبـاد است

ناصح! از باده سخن کن! که نصیحت باد است

خـیـز و از شعله ی" می "، آتــش نمرود افروز

خاصه اکنون که گـلـسـتان ، ارم  ِ شدّاد است

.

.

.

آنچه الـبــتــه بـه جـایی نرسد ف ر ی اد است

أین سبب المتّصل بین الـأرض و السـّماء؟

القائم من المیعاد ... و الله لایخلف المیعاد!

خدایا! ازینکه مرا این همه جالب آفریده ای و بدین طریق ، بساط انبساط خاطر خودم را درین غربت ِ بی

دلخوشی  فراهم کرده ای بسی سپاس گزارم! 

فردا امتحان دارم. ازانجایی که من در مضیغه، معمولا بی ربط ترین کار را انجام می دهم، الان اینجام! و البته

قبلش هم برای اولین بار در عمرم مجذوب یک بازی آنلاین در اسکایپ شدم!!! که شاید اگر امشب شب

امتحان نبود، عمرا کشفش نمی کردم!

لحظات بسیاری مثل الان در ذهنم هست! سال کنکور... شب های امتحان فراوان.. اصلا من همیشه

همین جوری نتیجه گرفته ام!طوری دگر نمی شود!

*جایی جمله ای خواندم از یکی از همین روان شناسان گیشه ای که خیلی درست بود! : انسان های موفق

بر کارهایی تمرکز می کنند که برای رسیدن به هدفشان مهم است. انسان های ناموفق به کارهای جانبی ای

می پردازند که برای کوتاه مدت ، رفع کننده تنش و ناراحتی ست! 

من خودم را ناموفق نمی دانم البته .اما وصف حال من بود در لحظات آخر که یکهو چپ می کنم! بعد هم

به خودم می خندم. همین! تنبـّه و اصلاح در کار نیست!!


ماجراجویی


 دی شب به سرم زد که ایده دیرینه ای را که در کله ام بود بالاخره عملی کنم؛هرچند شرایط کاملا عکس آنچه

بود که می باید!

اندوخته کافئین خونم رو به اتمام بود،از هر ده خط که می خواندم دوتا را می فهمیدم، خواب ازآن دورها

 لبخند زنان دست تکان می داد،از کلاس جمعه خبری نبود و همه چیز مهیا بود که شیرجه بزنم در تخت.

بیشتر از سه چهار دقیقه اما نکشید که من  آماده در لباس ورزش با حجاب خنده دار اسلامی با کلی تلق و تولوق

و اصوات آزار دهنده از خانه زدم بیرون.ساعت سه و بیست وشش دقیقه نیمه شب بود.استاپ واچ گوشی ام را

روشن کردم. تا سر کوچه آرام رفتم و بعد  دویدم . دویدم ... همه چیز عالی می نمود.  نم باران...  باد سبکی که در

درخت ها و من می پیچید.تاریکی غیر موحشی که چند قدم یک بار زیرچراغ ها روشن می شد .

من بودم و خدا و خب خیلی "چیز"های دیگر!و جرینگ جرینگ لعنتی کلید توی جیبم هم سمفونی خلوتمان بود.

کوچه های خالی از حضور هر جنبنده!البته سر راه به یکی دو تا دونده دیگر هم برخوردم، که نمی دانم چه طور

نگاهم کردند!

ایده همین بود که شبی ، سه شبی یک بار بزنم بیرون و بدوم.

این که تا دی شب عملی نشده بود به خاطر نبود فرصت بود البته! نه جرات.
 
لذتی که از لحظات می بردم وصف ناشدنی ست! کاش می شد که درست ثبتشان کنم ... .

مطمئنم که لذتش تا حد زیادی هم به خاطرتجربه اول بود.اینکه این همه انرژی را یک باره و در دویدن تخلیه

کنی...و این ها  همه در شب ... شگفت آور بود.  و اشتیاق دیرینه به انجامش هم حتما رنگ دیگری به لذت می داد.

یک تنوع گنده لازم داشت آن برنامه مسخره همیشگی.

 خلاصه آن که دویدم و دویدم. جنگل و انبوه درخت ها و اصوات عجیب و خیلی چیزهای دیگر که درحالت عادی

هراس آورند،ترسی ایجاد نکرد!

اعتراف می کنم یک جا که  خیلی حالم خوش بود و برای نفس تازه کردن داشتم راه می رفتم، همین طور که رد

می شدم، یک نگاه به دست چپم کردم و قبرستان را تشخیص دادم .جالب اینجا بود که روز روشن که این همه آن

مسیر را رفته بودم یک بار هم متوجه قبرستان لعنتی نشده بودم ها!عدل! باید همان موقع شب کشف می شد.چشم

هایم گرد شد! مانده بودم بدوم یا بایستم و وحشت کنم. بوی خاک مرطوب تازه .بوی تدفین!شب جمعه هم بود و

خلاصه اموات شب نشینی داشتند یحتمل!  گرانیت های رنگارنگ و سنگ های جورواجور که مرتب و به خط

،رو به من ایستاده بودند و من سان می دیدم ازشان. تمام هم نمی شدند لامصب ها!همینطور ادامه داشت. قبرستان

همینجوری در روشنای روز هم یک جورهاییست. چه برسد نیمه شب پرسکوتی مثل دی شب. اگر می دانستم

آنجا قبرستان است ازانجا نمی رفتم!

برگشتن تصمیم گرفتم مسیرم را عوض کنم و ازان دست خیابان بروم. و ...یک قبرستان طویل تر سر راهم سبز

شد!!! این دیگر نوبر بود!اما سعی کردم نگاهشان نکنم.

یک بار هم از فاصله خیلی دور سطل زباله بزرگی را با یک آدمی بالباس تیره و قد خیلی کوتاه تر از متوسط و

بسیار چارشانه، اشتباه گرفتم که رو به نرده های منزلی ایستاده و داخل خانه را نگاه می کند.و عجیب این بود که

پاک زده بود به کله ام و اصلا پروا نداشتم که شاید یک آدم به این عجیبی این موقع شب بلایی سرم بیاورد

.همچنان با روی گشاده می دویدم به سمتش و همزمان وحشت هم داشتم. وتازه در فاصله دو قدمی اش دریافتم که

آدم نیست و نفسی کشیدم!

کوچه ها وچهارراه هارا رد کردم و به سرمنزل مقصود نزدیک می شدم.چهار و ربع بود .

کم کم تعداد ماشین های عابر بیشتر می شد. گشت نیمه شب رد شد و لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد پیچید و رفت.

همین طور که داشتم به تجربه جدید و لذتی که برده بودم فکر میکردم، واینکه آدم اینجور وقت ها یاد می گیرد

دور و برش را بیشتر بپاید و سرعت عملش اینجوری افزایش می یابد، ناگهان دیدم در هوایم و لحظه ی بعدش

پخش زمین بودم و خــــــِررررت... مسافتی را هم روی زمین سر خوردم و بالاخره  کاملا دمر روی زمین ثابت

ماندم.

اصلا دلم نمی خواست از جایم بلند شوم.

دوست داشتم همانجا دراز به دراز کف پیاده رو با تمام حس های گوناگونی که داشتم بمانم!

درد عجیب زانوی چپم.

فکر اینکه چرا اینطور شد؟

خنکای زمین روی بدنم .

سوزش وحشتناک دست راستم.

فکر اینکه چه بلایی سر گوشی ام آمده که در دستم بود؟

و عیشی که نپایید و  منقص شد ...

اما همه این ها را در کسری از دقیقه رها کردم و زود خودم را جمع و جور کردم.

با همه درد باز هم آرام دویدم. دست زخم دل خراشی برداشته بود.

گوشی نازنینم که سه سال آخ نگفته بود هم همینطور.

و در پایان کاشف به عمل آمد که شلوارم هم بدجوری سوراخ  شده و پایم هم مجروح است .

این هم تنبیه بی کلگی من!

آخر خدا! چرا؟؟؟هان؟؟ چرا؟ 

شاید قضا بلا بود به قول بعضی ها.

همین که با پای خودم تا خانه آمدم هم لطف بزرگی بود !

و اصلا الان فکر می کنم اگر می مردی خوب بود موجود بی کله؟

 بالاخره با دستی خونین و پایی مجروح به خانه رسیدم.

اما برآنم  که دیگر بار و دیگربار این تجربه شیرین را تکرار کنم!!

ثبت کردنش هم لذتی دارد.

توانِ صبر کردن

برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد


برای مواجهه با آنچه روی می دهد .


شکــیـبـیـدن ...

  گشاده بودن

  تحمـل کـردن

  آزاده بـــــودن .

 

Margot Bickel


*من روز ها را می سازم. روزها من را می سازند.




والا پیام دار... محمد!

گفتی که یک دیار

هرگز  به ظلم و جور نمی ماند

برپا و استوار .

هرگز هرگز هرگز.


.سیاوش کسرایی سروده؛ صدای فرهاد اما جاودانش کرده.


*پیامدار! "اسلام"ـــی که تو نمودی را دام کردند...دام کردیم .

از یک جا بد جوری خورده ایم اما نمی دانیم از کجا.

اسیر جاهلیتی نو شده ایم.

إقرأ... تو  "بخوان به نام رهایی! بخوان به نام بلوغ.بخوان به نام صاعقه در التهاب شب.

بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس.

بخوان به نام خالق خورشید .

و عشق را

به اسم اعظم معشوق، از پس یلدای بی تنفس دیجور، نور باران کن**"

** سید مهدی شجاعی