رفتیم و آمدیم،دایی بابا هم رفت.
خوره ای افتاده به جان اقوام بابا. خدا بخیر کند. تا
حالا از آخر به اول آمده. از کوچکترین دایی بابا که سال ها
پیش رفت. بعد دایی قبل ِ آخر. حالا هم دایی بزرگه .
دایی اول.
آخرین بار همین عید که آمده بودم دیدمش. حرف کم می
زد.آدم های کم حرف به دلم می نشینند.
بابا هم این دایی ش را خیلی دوست داشت.هرچند آن یکی
را بیش تر!
برایم تعریف می کرد کتاب و رمان می داد
بابا بخواند . بهش انگلیسی درس می داد.
از خارج تحصیل کرده هایی بود که متجدد مآبانه می
زیست!خودش را به هیچ چیز وابسته نمی دانست!
طرف دار هیچ رژیم و آدمی نبود. بد ِ هیچ کس را
نمی گفت. سرش به کار خودش بودو راضی بود به همه
چیز. و قانع.
امروز برای تدفینش بهشت زهرا بودیم... اگر نبود تظاهرات
و راه پیمایی، کل روزمان را همان جا می ماندیم.
از سیزده سال پیش که بهشت زهرا را در چنان وضعی دیده بودم، خیلی چیزها خیلی عوض شده.
جز آن که جای بوی تند کافور را بوی چیزهای خوش بو کننده ی دیگر گرفته در فضای "سالن تطهیر" یا
همان غسال خانه* ؛ همه چیز هم خیلی الکترونیزه شده.
سالن انتظار ... سالن نماز میت!
روی دیسپلی هایی که هر چند متر از سقف آویخته شده، نام رفتگانی که آن روز تدفین می شوند ، و
این که هم اکنون در چه مرحله ای از کفن و دفن است(!)، نقش می بندد مرتب.
شمردم در فاصله ی انتظار...بیش از صد تن بودند.
این که آن همه جمعیت را مشکی به تن می بینی،حس خاصی دارد.
مشکی رنگ پرمعنایی ست...
در میان جمعی که منتظرند رفتگانشان را تحویل بگیرند، برخی در عالم خویشند، برخی آرام و باحیا می گریند،
بعضی ضجه می کنند. بعضی مویه و بی تابی ِجگرسوز.
برخی می خندند بی خیال.
برخی انگار نه انگار.کودکانه، بی دغدغه نگاهشان هر سوی را دنبال می کند.
بعضی همان جا هم تلفن به دست معاملات بیزنسشان را پی می گیرند.
از هر سو صدای تهلیل می آید و تابوت هایی که روی شانه ها حمل می شوند.
ما از خویشان نزدیک نبودیم. اما اگر نبودیم، کم بودند دیگران.
نیم ساعت همه منتظر بودند بابا بیاید. بعد از زمین گذاشتن تابوت رفته بود و هنوز نیامده بود.
زن دایی و بچه هاش گفتند تلقین را باید بابا بخواند... انگار آدم معتقد ِ دیگری نبود در آن جمع!
بابا با آرامش و خون سردی همیشگی ش خودش را رساند و داخل قبر شد.
تلقین دادن را خوب می توانست...الحق.
خاک را که می ریختند، فکر می کردم چه اندازه درست است این که می گویند، خاک سرد به جسمِ مرده
آرامش می دهد؟
*بابا اصرار دارد بگوید مرده شوی خانه!