هوالحبیب

هنوز هم وقتی روزهایی از زندگیم رنگ عشق می گیره به خودش، با خودم فکر می کنم عشق! چه

چیزی تو مگر؟ وای نباشی تو اگر!


پ.ن: دی شب رو به ضریح امام زاده صالح، داشتم فکر می کردم چی بخوام از خدا...

به چی و به کی قسمش بدم...بگم چیو بهتر کن چیو درست کن ..بگم کیو بهت سپردم...؟ که یه

خانوم عرب زبان اومد و کنارم ایستاد. من رفتم عقب که اون بیاد جلو. و تکیه دادم به دیوار که دعا کنم...

خانومه با لهجه ی فصیح عربی شروع کرد به دعا و مویه. و چه زیبا هم...

تمام حرف های دلم رو به زبون آورد...گفت از سرزمین حسین اومدم...حاجت دارم.

قسم داد به سر بریده ی امام...به دست بریده ی ابوالفضل العباس...به پهلوی شکسته ی فاطمه ی زهرا...

قسم هایی داد که من فقط تونستم چشمم رو ببندم و بگم خدا!

کیه که تورو به این ها قسم بده و تو حاجتش رو ندی...هان؟

چنان سوزناک از بی چیزی و دست خالی بودن گفت و  دعا کرد که حال من رو زیر و رو کرد...

حالم رو "خوب" کرد!

گفتم به همون ارضی که سید الشهدا رو در خود داره...که چنین کسی رو فرستاد بر من که تمام

بعض های گره خورده ی من رو گشود و حرف دلم رو بر زبون آورد،قسمت می دم برسون مولای مارو.

و حال منو خوب کن.


مصلحت مخفی بودن اجل

در بی اطلاعی انسان از مدت عمر کوتاهش تأمل کن که اگر آن را می دانست و می فهمید عمرش کوتاه

است، از زندگی لذت نمی برد و هماره در انتظار مرگ بود.

انسان درین حالت به کسی می ماند که دارایی اش نابود شده یا در آستانه ی نابودی ست و او در خود

بی چارگی و ترس فقیر شدن را احساس می کند. افزون براین ، کسی که مالش نابود شده امید دارد که

مالی دیگر جایگزین آن شود؛ اما کسی که به فنای عمر خود یقین دارد ، ناامیدی در او ریشه می دواند و

جای کَن نمی شود.

حال اگر عمر انسان طولانی باشد و او این مطلب را بداند، مطمئن می شود که در دنیا ماندگار است؛

در نتیجه غرق لذات و گناهان می شود. نخست خواسته ها و شهوات زودگذر را تامین می کندو سپس

در واپسین روزهای عمر به سوی خدا باز می گردد، که البته خداوند از بندگانش نمی پسندد.

آیا نمی بینی اگر بنده ای داشته باشی و کار او بدین صورت باشد که یک سال پیوسته تو را به خشم آورد،

 و آن گاه بخواهد در یک روز یا یک ماه تو را خرسند و راضی کند ،این گونه عمل را از او نمی پذیری و او را 

بنده ی شایسته ای نمی یابی؟

...

پس به ترین چیز برای انسان آن است که مدت عمر خویش نداند و در طول حیاتش پیوسته به انتظار مرگ

باشد تا گناهان را ترک نماید و کارهای شایسته انجام دهد.

 

توحید مفضّل ، اسرار آفرینش انسان


رفتن ِ بی خبر ِ اطرافیان، سرزدن ِ گاه و بی گاه به قبرستان ، خود را در چنان فضایی یافتن ، و قرار دادن

خویشتن در معرض تمام حس هایی که دیدن این همه در آدمی برمی انگیزاند، رخنه کننده گوش زد می کند

... که "هر مرگ اشارتی ست به حیاتی دیگر".


پ.ن: امروزم را بیش تر رفتگان ساختند تا زندگان.

میان مزار ها راه می رفتم و حس می کردم با مردگان انس  بیش تری دارم تا با زندگان. مردگان خموشند.

ساکت اند.و بی حرف .

سکوت مردگان ، پر بارتر از هر حرف و سخن، یاد می آورد که هرانچه گفتیم در دنیا بی هوده بود.

حالا موسم سکوت است.

سکوتشان یادآور می شود...که ذات دنیا آمیخته به حرمان است و غفلت.

شاهدش همین...که مردگان این همه بی حرفند و چشم انتظار .

از ما دعای خیر می خواهند و چشمشان به دهان ماست برای ماتأخر.

و ما هم چنان غافلیم.

اول از خودمان. بعد ، از آن ها.

رفتیم و آمدیم،دایی بابا هم رفت.

خوره ای افتاده به جان اقوام بابا. خدا بخیر کند. تا حالا از آخر به اول آمده. از کوچکترین دایی بابا که سال ها

پیش رفت. بعد دایی قبل ِ آخر. حالا هم دایی بزرگه . دایی اول.

آخرین بار همین عید که آمده بودم دیدمش. حرف کم می زد.آدم های کم حرف به دلم می نشینند.

بابا هم این دایی ش را خیلی دوست داشت.هرچند آن یکی را بیش تر!

برایم تعریف می کرد کتاب و رمان می داد بابا بخواند . بهش انگلیسی درس می داد.

از خارج تحصیل کرده هایی بود که متجدد مآبانه می زیست!خودش را به هیچ چیز وابسته نمی دانست!

 طرف دار هیچ رژیم و آدمی نبود. بد ِ هیچ کس را نمی گفت. سرش به کار خودش بودو راضی بود به همه

چیز. و قانع.

امروز برای تدفینش بهشت زهرا بودیم... اگر نبود تظاهرات و راه پیمایی، کل روزمان را همان جا می ماندیم.


از سیزده سال پیش که بهشت زهرا را در چنان وضعی دیده بودم، خیلی چیزها خیلی عوض شده.

جز آن که جای بوی تند کافور را بوی چیزهای خوش بو کننده ی دیگر گرفته در فضای "سالن تطهیر" یا

همان غسال خانه* ؛ همه چیز هم خیلی الکترونیزه شده.

سالن انتظار ... سالن نماز میت!

روی دیسپلی هایی که هر چند متر از سقف آویخته شده، نام رفتگانی که آن روز تدفین می شوند ، و

این که هم اکنون در چه مرحله ای از کفن و دفن است(!)، نقش می بندد مرتب.

شمردم در فاصله ی انتظار...بیش از صد تن بودند.

این که آن همه جمعیت را مشکی به تن می بینی،حس خاصی دارد.

مشکی رنگ پرمعنایی ست...

در میان جمعی که منتظرند رفتگانشان را تحویل بگیرند، برخی در عالم خویشند، برخی آرام و باحیا می گریند،

بعضی ضجه می کنند. بعضی مویه و بی تابی ِجگرسوز.

برخی می خندند بی خیال.

برخی انگار نه انگار.کودکانه، بی دغدغه نگاهشان هر سوی را دنبال می کند.

بعضی همان جا هم تلفن به دست معاملات بیزنسشان را پی می گیرند.

از هر سو صدای تهلیل می آید و تابوت هایی که روی شانه ها حمل می شوند.

ما از خویشان نزدیک نبودیم. اما اگر نبودیم، کم بودند دیگران.

نیم ساعت همه منتظر بودند بابا بیاید. بعد از زمین گذاشتن تابوت رفته بود و هنوز نیامده بود.

زن دایی و بچه هاش گفتند تلقین را باید بابا بخواند... انگار آدم معتقد ِ دیگری نبود در آن جمع!

بابا با آرامش و خون سردی همیشگی ش خودش را رساند و داخل قبر شد.

تلقین دادن را خوب می توانست...الحق.

خاک را که می ریختند، فکر می کردم چه اندازه درست است این که می گویند، خاک سرد به جسمِ مرده

آرامش می دهد؟


*بابا اصرار دارد بگوید مرده شوی خانه!


قدم می زدیم با نازنین ِ دلم سحرگاهی .

تا بالا از چیزهای کوچک گفتیم. از روزگار، مردم، اوضاع. هرچیز غیر از چیزهای مهم.

بالا که رسیدیم، آرام که گرفتیم...شهر که زیرپایمان رسید، نفس که عمیق فرو دادیم و سکوت کردیم،

آرام آرام،با حجب خاص خودش زبان به شکوه گشود از نبودن ها. از سال هایی که جمعمان جمع نبوده.

که ما نبودیم...که خواهرش و  برادرش و همه کسش ، نبودند. سال های نبودن... که هنوز هم ادامه دارد.

از خلأ بزرگی گفت که این سال ها بر شادی هاش سایه انداخته.

شنیدم فقط. مثل همیشه.و نگفتم.

نگفتم عزیز دلم اگر قرار بر شکایت باشد، خودم یک تنه جای هزار تن شکوه دارم دردل.

نگفتم اگر قرار بر نالیدن از نبودن باشد، این منم که بار ِ  نبودن ها کمرم را دوتا کرده. نگفتم.

فقط لب تر کردم و گفتم دشواری های هرکس به قدر طاقت اوست.صبر ما هیچ گاه کم تر از آن چه بر ما

می گذرد نیست... .و  همان آن ،یادم از روزی آمد که با هم از تحول گفتیم. و من دائم "به آرامی آغاز

به مردن می کنی" را زمزمه می کردم.

حالا که بعد از پنج سال تهران را در شهریور می بینم، و حالا که بعد از سه سال دوباره خانواده ی ما

خانواده شده، من خودم را بیش از همیشه خوش بخت ترین آدم روی زمین می دانم.بیش از همیشه.

و بیش از همیشه به شگفتی این واژه ی هفت حرفی ایمان می آورم "خ ا ن و ا د ه " .


پ.ن: شاید نگفتن تنها توانایی من است که بهش میبالم...


در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد.

اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد.

پ.ن: الف لام میم...الفبای درد.

من چقدر گفتم یکی بیاید مرا ازین جا جدا کند ببرد.

چقدر گفتم  فقط آمده ام چون مطالبات زندگی این طور ایجاب می کند.

چقدر گفتم یکی مرا ازین زمان و مکان و روزها و دغدغه های چرند بکند ببرد.

نیازی که این ماه های اخیر داشته ام، نیاز به کنده شدن از همه چیز بود.

بی خود هم نبود..

تو چه خوب مرا آماده کردی...حالا که عقب گرد می کنم و می نگرم به آن چه برمن رفته،

می بینم خب...حق هم دارم...مگر چقدر تحمل دارد یک انسان..؟دلم برای خودم کباب شد...

و چه تلخ حسی ست این دل سوختگی برای خود...خودش زخم جدید است.


منفورترین حس نزد من پشیمانی ست.حسی که بیش ترین توان را می رباید از من برای مقابله.

و بعد دل سوزی.

متنفرم ازین که کسی دلش برایم بسوزد.

دلم فقط برای آدم های بیچاره می سوزد. نه آدم های مظلوم.

حالا هم دلم برای خودم می سوزد.

نتیجه مشخص است.

همین.

پ.ن: امروز آن قدر ها هم روز مهمی نبود.

 مهم همان روزهایی بودند که خودم می دانم و هیچ کس جز خدا نمی داند.

که گفتم من می دانم چیزی هست توی این کله. گفتند نه. نیست.

گفتم شما می گویید نیست، لابد نیست دیگر.

اما بود. خوب هم بود.

حالا دارم سناریو های ممکن را می چینم تو کله ام.


آستین ها را می زنم بالا که وضو بگیرم.

چشمم می افتد به خودم در آینه...

نگاه می کنم در چشمانم.دو دقیقه...سه دقیقه...شایدهم بیش تر.

انقدر نگاه می کنم که اشکم جاری می شود.گرم. بی صدا . نرم .می لغزد روی گونه ام.

می رود گوشه ی لب هام.

لب از لب می گشایم.روی زبانم محو می شود. شور است.

(یادم نیست کدام معلم کدام سال دبیرستان بود می گفت اشکی که از درد باشد داغ و شور است.

اشک بی دردی، که از دل نیست سرد و بی مزه است.خودم همیشه امتحان می کنم.راست می گفت.)

عصبانی می شوم از دست خودم...که چرا اشک می ریزم.

نگاه بر نمی گیرم از چشم هام. اما بلند می گویم :

زندگی همینه آدم! همینه! چی می خوای تو از زندگی؟هان؟ چه مرگته؟

مگه خودت نمی خواستی؟ مگه همین تو نبودی که از  درگیر زندگی شدن بی زار بودی؟

یادت رفت همه اینا؟ بچه شدی باز؟ باز دبه کردی؟ 

آره خودم بودم... نه...شکایتی ندارم.

شاید گاهی در نوسانم...

تاب می خورم...

همین فقط.





حالا همه رفتن ایران.بعدم به سرعت امام رضا طلبیده رفتن مشهد.من موندم و حوضم.

اینم شد وضع؟

من شاکی ام.

من شکایت دارم.


پ.ن: لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظُلم!؟

اولاً که این سوء نیست.

ثانیاً الان نکنه فکر می کنی به من ظلم نشده...؟

خودم به خودم.

پ.ن1: من بعضی وقتا یکیو می خوام بهش غر بزنم.در حد یه ربع نیم ساعت.

تو چشاش نگا کنم فریاد بزنم...بگم این چه وضعیه.چرا دیگه هیچی خوب نیست. چرا دیگه روزای خوب کم

شده.

اونم لام تا کام هیچی نگه.

...بعضی وقتا فقط سر تکون بده .بگه آره همین طوره.بگو تخلیه شی.

الان ازون موقعاس.




خوبی حال خراب اینه که احساساتت قلمبه می شه.

با خودم کلنجار رفتم کلی...که به روی خودم بیاورم یا نه.

اما انکار بدترین راه است... .

حقیقت همین است...

که افسرده شده ام.

باورم نمی شود. اما شده ام.

 دروغ چرا...

این اوضاع بی ریخت جهان و روزگار و دنیا مریضم کرده.

ماه رمضان فقط مرهم درد بود ...حالا که تمام شده...بدبخت شده ام.

 کسی هم باورش نمی شود...اما حساس تر ازین هام که می نمایم.

انقدر فکر و خیال می کنم که مریض می شوم. بیمار...

وزنم نصف شده.

زرد و نزارم.

از درون و بیرون داغانم!

تحملم کم شده.

به هیچ کس توجه ندارم. هیچ کس برایم اهمیتی ندارد... فقط به خانواده ام فکر می کنم.

از زندگی لذت نمی برم.به شعف نمی آیم. بودن یا نبودن دیگران برایم اهمیتی ندارد.

فقط می خواهم بخوابم... . تا ابد.

در تلاشم که حالم را خوب کنم... دارم برمی گردم ...اما هیچ به وجد نمی آیم ازین مسئله.

دیدن یا ندیدن خانواده ام...هم انگار... برایم...فرقی نمی کند.وقتی به این فکر می کنم که باز باید برگردم

به همین خراب شده و با همین دردها کلنجار بروم شب تا صبح...همان به که نروم...

رویایی که عمرش عمر حباب است...هرچقدر هم شیرین، فقط رویاست..تمام می شود.

بالاخره باید بیدار شد و حقیقت را دریافت.

...

کسی که خواب را به بیداری ترجیح بدهد اوضاعش خیلی خراب است.

...