باید به بعضی چیزها ایمان آورد.

بدون علت. 

دی شب خیلی به من فشار آمد!

سخت بود...حال میزانی نداشتم.

هوموستازی م  زیر و زبر بود.

آرزو می کردم که شب قدر نباشد امشب! بعد هم خودم می دانستم علت چیست که حالم مناسب نیست.

اصلا به ما نیامده برویم در جمع احیا بگیریم.

ایران بود یک چیزی! به حرمت دل شکسته ای و وجود دردمندی  در جمع ،امید داشتیم که خودمان را بــُر بزنیم

بلکه از سفره چیزی عایدمان شود.

اینجا اما... مجلس اصلا انگار عقیم بود از همان اول... حالا ما هی گاو نر را می دوشیدیم.

نمی دانستم از خدا چه بخواهم!

بیش از همیشه پابند و درگیر بودم .

اصلا ازهمان صبحش همینطور بود.ازان روزها بود که همان اول گفتم آخه این هم روز بود ما شروع کردیم!


هیچ!بعد از تلاش های بی ثمر، دست به دامان سابقه ی خودش شدم که تو چنان کردی با ما.. آنجا اینجور

دست من را گرفتی، اینجا آنطور ناجی گری کردی، بیا و مثل همیشه یک صفتت را آشکار کن بر من، که اوضاع

بس نا بسامان است. شب قدر است ها مثلا! خیلی ضایع است اگر همانجوری که آمدم اینجا برگردم خانه!

یک چیزهایی رخ داد .اما نه چنان که توقع می رفت:حاج آقا فرمود استغفار کنید...خوب است!

من هم دیدم کار دیگری هم فعلا نمی شود کرد، شروع کردم بی مقدمه به استغفار. بلکه فرجی شود!

.

.

.

 آنچه "تو" مثل همیشه آشکار کردی رحمت واسعه ات بود... و باز بر یقین من افزود که تو رحمت را بر خود

واجب کردی.

کتب ریکم علی نفسه الرحمة ... ترک ِ رحمت از جانب تو در هیچ "حال" ممکن نیست.

حالِ دی شب من مایه ی  خجالت و شرم ساری بود به خودت قسم!

خودت می دانی ما چه موجودات غریبی هستیم.

بالاخص وقتی پای حاجتی و مرادی در میان باشد!

بگذریم! 

پیش ازین آمدم ایمیل چک کنم، یکیش خیلی مناسب حال افتاد! نقل قول از زبان مرحوم دولابی... 

ادامه مطلب +

بعد هم همینطوری تفریحی گفتم یک تفالی بزنیم به حافظ! حتی  او هم نظرش مثبت بود!

زان می عشق کزو پخته شود هر خامی... گرچه ماه رمضان است بیاور جامی...

.

.

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد   بود آیا که کنــد یــاد ز درد آشـامــی؟


ادامه نوشته


خدا! حرفهایی که برای نگفتن دارم کم کم دارد توده ای سرطانی می شود.

مرا دریاب.

می ترسم که بخواهم و بشود.

ترس عجیبی ست.

یک عالم شرح حال دادم... که دی شب را ثبت کنم.

چون فکر می کردم ازان اوقات بود که باید ثبت می شد.

ازانها که بی چاره ام کرد. عاقبت دیدم نمی شود ... . قابلیت خروج از دل ندارد.

باید بماند و خاک بخورد.همه را به باد فنا دادم .

اما... یک جمله  مخلص حال دیشب من می تواند باشد...

*... که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه.

همین.


 

حالم خرابه. بده.,.افتضاحه.

ازین خرابتر تا حالا نبوده...چرا شاید یه بار بدتر بوده .

به جز اون هیچ وقت.

این بار علت نداره اما .هرچی نگا میکنم می بینم علتی نداره.

دیگه شعر خوندن هم درستش نکرده تا حالا.

قدم زدن و آدما رو نگا کردن هم درستش نکرده.

این ها همه هیچ...

حدیث کسا هم درستش نکرده حتی.

دست آخر مفاتیحو گرفتم دستم و فکر کردم چی بخونم!؟

دعای نجات از سختیا از صحیفه سجادیه باز شد! خوندم.

الان نشستم ببینم چی می شه این حال خرابم!

خدا!

می بینی حال و روز مارو قربونت؟ می بینی؟؟؟ داغون تر ازین منو کـِی دیده بودی ؟ 

حال و رمقی دیگه نیست.

درسته...

من باید بترکم ازین همه نعمت که ریختی به پر و پام.آره...

منو باید به بدترین مصائب گرفتار کنی تا بفهمم درد و رنج دنیا چیست و ناشکری نکنم... 

از هیـــچی برام کم نذاشتی .جای شکایت باقی نذاشتی. همه چی بهم دادی...درسته.

من اگه بخوام درست  درمون شکر تو رو به جا بیارم باید متلاشی شم. می دونم!

 اصلا من فکر کردم کی هستم؟؟؟ هان!؟

آره...؟؟ اینارو می گی دیگه.

ان الانسان لربه  لکنود. وانـه علی ذلک لشهید ! می دونی که خودمم می دونم.

اما تو فقط نیم نظر نگام کن ببین چیه حالم...

شاید این بار دردم درد بی دردیه ...

درد بی دردی علاجش ...آتش است؟

خوب که فکر می کنم استحقاق بدترین هارو دارم...

هرچه از جانب توست باشه....

گرفتار استدراجـم نکن فقط که خیلی نفهم تر ازین حرفام که به خودم بیام .

حکایت  منم داره می شه حکایت اون مردی که "بعد از اتمام نعمت دنیا ، باز بدبخت و مفلس و

مفلک شد. رفت محضر معصومی، گفت من از خدا خواستم کفاره هرگناهی که می کنم ،همین دنیا بهم بده و 

اون دنیا بارم سبک باشه...حالا این شده روز و حالم.

معصوم علیه السلام ( یادم نیست کدام معصوم بود!)، احتمالا از

جهل انسان دلش به درد اومد و فرمود بنده ی خدا... از خدا بخواه که خیر دنیا و آخرت رو باهم نصیبت کنه! "

... ما نمی دونیم باید از تو چی بخوایم چه طور بخوایم. اصلا نمی دونیم باید بخوایم!

یاد اولین روزهای تکان های دلم افتادم.

 روز وفات آقای مجتهدی تهرانی بود و برنامش رو تو تلویزیون ایران نشون می داد.زندگیش رو...اتاقش رو.

برای اولین بار بدون هیچ مقدمه ای به خودم گفتم زندگی یعنی همین که این انسان کرده.

بساطتو  بی رودرواسی جم کن برو  تویی که دغدغه ات سه تار و صادق هدایت و این کوفتاس!

و خودتو با این انسان هم اسم می دونی: انسان!

خدایا... سبحانک! انی کنت من الظالمین...شاهدش خودت و  همه عرش و فرشت و این

دو فرشته چپ و  راستم. 

 بعدم اینکه من درد دل بلد نیستم. بلدم بگم تو عزیزی تو کریمی تو رحیمی تو منو می بینی تو از رگ قلبم

به من نزدیک تری. تو خودت منو این همه ناتوان آفریدی که الان یه درد مجهول منو از پا انداخته.تو خدایی!

لازم نیست زبون الکن من بخواد از دردی که نمی دونه چیه حرف بزنه.تو خودا عالمی.

از تویی که این همه چیز هستی و فقط خودت  می دونی چیستی، از تو ی عظیم، خواسته های بزرگ باید

داشت. باید چیزای بزرگ خواست. نه که مثلا الان درد منو دوا کن فقط!

یعنی ...می خوام ازین فرصت استفاده کنم. .. بگم حالا که درد به این عجیبی و بی سر و تهی

بنده ناتوانـتو ازپا دراورده، حالا که این همه داغونم و نمی دونم این درد چیه که بخوام دواش کنم،

بیا و طبق عادت ،خدایی کن!

اما خدایی در حق بنده ای که بیش تر از همیشه نیاز داره بهت. الان فرقش اینه.

نگاهم کن و بگو بنده بی چاره! تو چه میفهمی از حکمت من و قضا و قدر...؟

  اما بده اونی که باید بدی رو.

تو عادتت سبغ نعمته.

کلام آخر اینکه... ماییم و نوای بی نوایی.

می بینی که خیلی بی همه چیزم. خواسته ی بزرگم همینه که

آتنا فی الدنیا حسنة و فی الآخرة حسنة و قنا عذاب النـار.

هرچی میشه بشه...فقط عاقبتش خیر باشه...


پ.ن:بعد از یک ساعت بی وقفه نوشتن، شاید یککم بهترم الان!!

فقط یککم...شایدم نیستم.

شاید هم بی جهت نیست که تو قسم خوردی به قلم! و ما یسطرون.

نوشتن حال آدمو جا میاره.

الحمدلله.