هوالحبیب
به دل می گم کاریش نباشه.بذاره دردت جا به جا شه. بره توی تموم جونم...که باز برات آواز بخونم.
که باز برات آواز بخونم...
پ.ن:با دهان بسته برایت آواز می خوانم...و تو نمی دانی برای تو ست که می خوانم.
.
.
.
پ.ن1: حس های خوبی که من را تسخیر می کنند ، همیشه انقدر ریشه یابی و زیر و رو می کنم و
به اجزای تشکیل دهنده اش تجزیه می کنم که آخر حالم ازشان به هم می خورد!
این یکی را هیچ کاریش ندارم. می گذارم صاف صاف هر کار می خواهد بکند.
پ.ن2: تئوریم هی خودشو اثبات می کنه...که به تناسب حس و حالت، شعرای متناسب با اون
حس و حال میاد بالا. آخه من اینو کی گوش داده بودم آخرین بار...رضا می خوند حداقل 6سال پیش!
گاهی که راه می رم مثلاً...اصلاً هم حواسم به حس خودم نیست...یهو یه تیکه از یه ترانه ی عهد
دقیانوس از یه خواننده ی خیلی گمنام که مثلاً تو راه فلان سفر گوش می دادم به ذهنم میاد..خیلی هم
کامل!خودم کفم می بره..
دلم واسه خونمون تنگ شده...واسه اتاقم. چقدر من به مکان ها وابسته ام.
چقدر من به فضاها سنجاق شده ام.به حس و حالی که چینش اشیا در فضاها به آدمی می دهند.
شاید چون همیشه در اتصال با فضا فکر می کنم. در حال فکر، همه ی اشیای دور و برم را هم در فکرهام
اینتگره می کنم.
دقت کردم یکی از تفریحات فکریم که شدیداً به خلسه می بره منو ، تصور و تخیل فضاهای تا بحال تجربه
نشده ای ست که حس های غریب بهم می دن...بعد فکر می کنم چنین فضایی کجا ممکنه وجود داشته
باشه؟ بعد آرزو می کنم یه سفر برم اون جا!