عنوان ندارد
از صبح که بیدار شدم مطمئن بودم که امروز هم "مرد ِ(زن) درس خواندن" نیستم!
یک سره رفتم و آمدم و تا همین لحظه هم کتاب را جز برای صرف خوراکیجات! نبسته بودم که مبادا کتاب امانت آسیب ببیند...اما اصلا از روی کتاب خجالت نکشیدم و به همه کار پرداختم جز خواندن. و دائم هم نگرانم که امتحان را بیفتم...اوضاع خنده داری ست... اما رودربایستی با خودم و کتاب را کنار گذاشتم و با قاطعیت بستمش ! و آمدم پای وبلاگ تفریحی ام!
امروز بعد از مدت ها نوشته های قدیمی ام را پیدا کردم...نه که گم بوده باشد. همیشه هم می دانستم که آنجا هستند... دست نوشته های دوران خوب بی خیالی... دوران خیلی دور و خیلی نزدیک. خیلی نزدیک در بـُعد زمان. خیلی دور در بُعد روح سرگشته من!
وقتی که می خواندمشان، انگار که کس دیگری نگاشته باشدشان، می خواندم و لذت می بردم و تحسین می کردم...این روزها اگر تمام توان ناچیز ادبیم را هم جمع کنم، نمی توانم یک خط حتی مثل آن روزها بنویسم...آن روزها قلمم با چاشنی " مهر" همراه بود..
آن روزها عاشق بودم.
گاهی به این فکر می کنم که چه شد که بزرگ شدم...
هرچند که می دانم حس قابل سرزنشی ست که دلم برای روزهای خامی تنگ شود اما
هنوز نمی دانم چه شد که آن همه چیزهای خوب را رها کردم .
مصداق و معشوق نقشی ندارند اینجا...حالِ خودم را دلتنگم!
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان امشب دلم برای عاشقی تنگ شد ...