...
دیروز که آخرین زمزمه های شعبانیه ام را می کردم...مثل همیشه صدای بابا، لحنش و حالتی که سر سجاده
نشسته بود و ما را به خود می آورد در ذهنم تکرار می شد.
که با تاکید می گفت...چه قدر ساده راه را پیش پا گذاشته اند این دعاها
المتقدّم لهم مارق...و المتأخر عنهم زاهق... و اللّازم لهم لاحق...
و تاکید می کرد روی "لازم"
پا فراتر بگذاری، خارجی...عقب بمانی نابودی... هم گام اگر باشی واصلی.
ما هنوز نمی دانیم لازم یعنی چه...
چنان گنجینه های معرفتی را خداوند به مدد ما فرستاده... ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!
دلمان نمی خواهد دست بکشیم از زمینی ها...
پای برچینیم از غیر یقینیات .
معنای ضرورت عقلی را، و تفاوت مقام و فرد را نمی دانیم.
خودمان را وابسته به اعتباریات می کنیم و حقیقیات را پشت گوش می اندازیم.
از ما سوال خواهد شد به خاطر این تعصب ها.
اگر حقیقت جو نباشیم، هدایت نخواهیم شد.
خوابم می آید.
چرا اذان نمی شود؟
دعای سحر گوش می دهم به وقت تهران...
پ.ن:یاد سحرهای خواب آلوده ای که مامان به زور از تخت جدام می کرد و سحری
می داد بخیر...
کجایی مامان؟؟کجایی قربونت برم؟