خط عطفم داریم؟ یا فقط نقطه ی عطفه؟

الان که دقیق تر نگا می کنم می بینم این سه چار ماه گذشته دم به دمش نقطه عطف بوده تو زندگیم..

اصن من کلاً الان یه ساله رو عطف دارم زندگی می کنم!

والا به خدا.



امروز نقطه ی عطفی بود در چند ماهه ی اخیر زندگانی ام...که روزی می گویم که چرا.


پ.ن: آمدم خانه..ده بود...خسته تر  از هر روز، گرسنه تر از هرشب ، تشنه تر از همیشه، نماز نخوانده،

با ارائه ی فردا...در فکر این که برای گزارشم این دختره که نیامد، حالا کی را گیر بیاورم اسکلش کنم؟

که پ. را در حالی که داشت سعی می کرد نبینمش،(!) دیدم! و به دام انداختم! سلام علیک خیلی جالبی

کرد و برای این که هرگونه تردید مرا در مورد خودش از ریشه بخشکاند، گفت بیا همین حالا انجام بدیم

مصاحبه را! با همه ی احول مذکور که رو به موت بودم، نه نگفتم!گفتم نیم ساعت دیگر  بیا زنگ بزن...

سه سوت نماز مغرب را خواندم ، آمد و مصاحبه را خیلی به تر از بار قبل انجام دادیم. خوب بود که باتریش

تمام شده بود و خیلی حال حرف اضافی نداشت! این که تمام شد حس کردم امروز تکمیل ترین روز عمرم بوده!

حالا هم نشسته ام با سرمایی که از کل امروز در مغز استخوانم رسوخ کرده کنج تخت خواب و هی دم کرده

و جوشانده ی بدمزه می خورم که نکند سرما بخورم...گوشیم که از ساعت نه و پنج دقیقه آخرین نفس

هایش را کشید، در دورترین نقطه ی ممکن به من، در جیب پالتوم است..

فردا یک ارائه دارم که خیلی دلم خوش است که خیلی خوب می دهمش...برای همین هنوز هیچ کارش

را نکرده ام! حتی اسلاید هاش را آماده نکرده ام!

آمدم این جا که گرمم شود به زور دم کرده و جوشانده و گرمای شوفاژ، بعد بروم شام بخورم و

بنشینم تا صبح ارائه را آماده کنم، حالا می بینم که جز "خواب" چیزی طلب نمی کند از من این لحظه..

گوشیم هم که دور است و اصلاً خاموش است..نمی دانم فردا چه می شود...بیدار می شوم از خواب اصلاً؟

گاهی انرژی حیاتم ازین جا تامین می شود که بگویم گور بابای همه چیز... نروم کلاس ، ارائه ندهم، کار تحویل

ندهم، بگذارم بدترین ها اتفاق بیفتد؛ بعد کیف کنم از خیالی که راحت می شود با این ها...



هوالحبیب


منم...خلیفه ی تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز... تاج و تخت نداشت

هوالحبیب

اللّهُمّ إِنّهُ يَحْجُبُنِي عَنْ مَسْأَلَتِكَ خِلَالٌ ثَلَاثٌ، وَ تَحْدُونِي عَلَيْهَا خَلّةٌ وَاحِدَةٌ

يَحْجُبُنِي أَمْرٌ أَمَرْتَ بِهِ فَأَبْطَأْتُ عَنْهُ، وَ نَهْيٌ نَهَيْتَنِي عَنْهُ فَأَسْرَعْتُ إِلَيْهِ، وَ نِعْمَةٌ أَنْعَمْتَ بِهَا

عَلَيّ...فَقَصّرْتُ فِي شُكْرِهَا.

وَ يَحْدُونِي عَلَى مَسْأَلَتِكَ تَفَضّلُكَ عَلَى مَنْ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ إِلَيْكَ،

وَ وَفَدَ بِحُسْنِ ظَنّهِ إِلَيْكَ، إِذْ جَمِيعُ إِحْسَانِكَ تَفَضّلٌ، وَ إِذْ كُلّ نِعَمِكَ ابْتِدَاءٌ

...

...

سُبْحَانَكَ...لَا أَيْأَسُ مِنْكَ وَ قَدْ فَتحْتَ لِي بَابَ التّوْبَةِ إِلَيْكَ، بَلْ أَقُولُ مَقَالَ الْعَبْدِ الذّلِيلِ الظّالِمِ

لِنَفْسِه ، الْمُسْتَخِفّ بِحُرْمَةِ رَبّهِ.


أَتُوبُ إِلَيْكَ فِي مَقَامِي هَذَا تَوْبَةَ نَادِمٍ عَلَى مَإ فَرَطَ مِنْهُ، مُشْفِقٍ مِمّا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ،

خَالِصِ الْحَيَاءِ مِمّا وَقَعَ فِيهِ.


قَدْ تَطَأْطَأَ لَكَ فَانْحَنَى، وَ نَكّسَ رَأْسَهُ فَانْثَنَى، قَدْ أَرْعَشَتْ خَشْيَتُهُ رِجْلَيْهِ،

وَ غَرّقَتْ دُمُوعُهُ خَدّيْهِ، يَدْعُوكَ بِيَا أَرْحَمَ الرّاحِمِينَ،

وَ يَا أَرْحَمَ مَنِ انْتَابَهُ الْمُسْتَرْحِمُونَ، وَ يَا أَعْطَفَ مَنْ أَطَافَ بِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ،

وَ يَا مَنْ عَفْوُهُ أَكْثرُ مِنْ نَقِمَتِهِ، وَ يَا مَنْ رِضَاهُ أَوْفَرُ مِنْ سَخَطِهِ...

...

...

عَالِمٍ بِأَنّ الْعَفْوَ عَنِ الذّنْبِ الْعَظِيمِ لَا يَتَعَاظَمُكَ، وَ أَنّ التّجَاوُزَ عَنِ الْإِثْمِ الْجَلِيلِ لَا يَسْتَصْعِبُكَ،

وَ أَنّ احْتِمَالَ الْجِنَايَاتِ الْفَاحِشَةِ لَا يَتَكَأّدُكَ، وَ أَنّ أَحَبّ عِبَادِكَ إِلَيْكَ مَنْ تَرَكَ الِاسْتِكْبَارَ عَلَيْكَ،

وَ جَانَبَ الْإِصْرَارَ، وَ لَزِمَ الِاسْتِغْفَارَ..

.

.

.

پ.ن: می نویسم از تو...تا تن کاغذ من جان دارد...گریه این گریه اگر بگذارد.


هیچ زبانی فصیح تر و بلیغ تر از این زبان نمی تواند چنین عمیق، وجودت را

در هر سطحی از احساس و  عقل تسخیر کند.

دعای دوازدهم بود. از صحیفه ی سیدالساجدین.


Ich lass mich von Schönheit inspirieren...

دل واپس چیستی عزیز غم انگیز من؟ وقتی زیبایی ، تو را این گونه از هر قید می رهاند...؟

وقتی که چشمانت نظاره گر این همه رنگ و نور است، دیگر تو را چه کس از رهایی از خود باز می دارد؟

بهانه چیست برای دل نسپردن ...از خود بدر نیامدن...بی خویشتن نشدن؟

و در غیاب زیبایی چیست که تو را دم به دم احیا کند ...؟ چیست که تو را به راه رفتن، به نگریستن و به

تنفس وادارد؟

بگذار به اعجابت آورد این همه اشاره ی سر و دست طبیعت به حیات...

بگذار که تو را برهاند دستان معجزه گر زیبایی از بند...بگذار بر وجودت کیمیا کند و تو را به چیزی مبدل کند

که هیچ گاه نبوده ای...

و بدان..

خنده هامان اگر طراوت ندارد، و گریه هامان اگر صفای دل به ارمغان نمی آورد، از آن است که بهانه ی

خنده و گریه مان چیزی جز زیبایی ست.

بگذار زیبایی بهانه ی خنده ها و اشک هات باشد.

و به جست و جوی چیزی اگر برمیایی، آن "چیز" زیبایی باشد...

و یقین داشته باش که اسارت تن در بند این همه ماده، هیچ دشوار نخواهد بود، آن گاه که هر لحظه مسحور

اعجاز طبیعتی...

زندگی را در امید و حسرت چیزی سپری نکن نازنین من...

خودت را به طبیعت بسپار... به دست زیبایی.

و یقین داشته باش که دستان طبیعت امانت دارترین دستانند.


پ.ن: چرا این همه شبیه مائده های زمینی شد؟