Ich lass mich von Schönheit inspirieren...
وقتی که چشمانت نظاره گر این همه رنگ و نور است، دیگر تو را چه کس از رهایی از خود باز می دارد؟
بهانه چیست برای دل نسپردن ...از خود بدر نیامدن...بی خویشتن نشدن؟
و در غیاب زیبایی چیست که تو را دم به دم احیا کند ...؟ چیست که تو را به راه رفتن، به نگریستن و به
تنفس وادارد؟
بگذار به اعجابت آورد این همه اشاره ی سر و دست طبیعت به حیات...
بگذار که تو را برهاند دستان معجزه گر زیبایی از بند...بگذار بر وجودت کیمیا کند و تو را به چیزی مبدل کند
که هیچ گاه نبوده ای...
و بدان..
خنده هامان اگر طراوت ندارد، و گریه هامان اگر صفای دل به ارمغان نمی آورد، از آن است که بهانه ی
خنده و گریه مان چیزی جز زیبایی ست.بگذار زیبایی بهانه ی خنده ها و اشک هات باشد.
و به جست و جوی چیزی اگر برمیایی، آن "چیز" زیبایی باشد...
و یقین داشته باش که اسارت تن در بند این همه ماده، هیچ دشوار نخواهد بود، آن گاه که هر لحظه مسحور
اعجاز طبیعتی...
زندگی را در امید و حسرت چیزی سپری نکن نازنین من...
خودت را به طبیعت بسپار... به دست زیبایی.
و یقین داشته باش که دستان طبیعت امانت دارترین دستانند.
پ.ن: چرا این همه شبیه مائده های زمینی شد؟