دی شب هم شبی بود.

6  کیلومتر پیاده راه رفتم. 5بسته عود خریدم و یک بسته 6تایی بستنی.

می خواستم روی خودم را کم کنم.مجبور شدم هر 6تاش رو خودم میل کنم.

به فواصل منظم. به طور متوسط هر 10 دقیقه یکی.آخریش را که می خوردم

یاد سنگ لحد می افتادم.می خواستم گریه کنم.

الان تصور ِ  مزه ی  بستنی حالتی در انتهای حلق بنده ایجاد می کند که

مرا می برد تا دم دستشویی و بر می گرداند.

1ساعت و نیم راه رفتم و بستنی خوردم!!!!

حال عجیبی بود!


یکی نیست بگوید آدم! مگر مجبوری؟ وقتی نمی توانی نکن! وقتی مغز فندقی ات کشش ندارد خب نکن!

حدود دوسال پیش بود بابام گفت این کتاب را تا جوانی بخوان. شده روزی دو صفحه. اما بخوان.

پارسال ماه رمضان شروع کردم .یادم نمی رود چه حالی داشتم.

آشفتگی.

شب ها می نشستم میان باد و باران در بالکن... و ... .

کتاب را نخواندم تا آخر. چون نشد.

امسال امتحان ها که تمام شد شروع کردم از اول دوباره. دوباره همان حال... .

 همین یک دو قدمی هم که برداشته بودم را بی هوده پنداشتم. یــأس می گویند بهش.

 ایمان آوردم که اینجا ، خواستن اتفاقاً  اصلا ربطی به توانستن ندارد.

جنم می خواهد. وجود می خواهد. 

یاد آن روزها افتادم.

یاد ِ خودم آوردم که ناامیدی بزرگترین گناه است به همین خاطرها!

که تو ی بی ظرفیت خودت را رها شده نپنداری و برنگردی سر ِ خانه اول.

حال خراب دیگر عادت من شده.نمی دانم شکر کنم یا شکایت.

دلگرمی همین است که شاید دوست دارد یار این آشفتگی...

تو کفایت کن.  تو وکالت کن. اگر بهترین ِ این هایی. 


*این همه بستنی خوردم!!! که اینها یادم برود! اما خدا نخواست!دریغا! خدا نخواست...







مــی‌کــشــيــم از قــدح لـــالـه شــــرابـی مــوهــوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشيم!

.

.

.

*منت خدای را عـزّ و جـلّ ... که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.

هر نفسی که فرو می رود...

چون بر میاید...

پس در هر نفس...

و بر هر نعمت...

**به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح... تا دل ِ مرده مگر زنده کنی..... کاین دم ازوست.

( از عجایب ذهن بشری، همین تداعی هاست... ف که می گویی همه جا می رود جز فرحزاد!

یاد شب های کنکور افتادم ...شاید بعد ازان موقع یک بار هم این تصنیف را گوش نکرده باشم .اما بیت اصلاً با

همان ریتم آمد در ذهنم .ناظری خوب می خوانـَد لا مصّب.)





ماندم! تا به عقل چوبین پای ثابت کنم که آنقدر خرد و ضعیف است که آرزویی پوشالی

و دلخوشی ای چنان دست نیافتنی،می تواند 6 مــــــاه ،معطلش کند!!!

پ.ن 1: خب لازم می بینم که اشاره کنم ،یک دلیل کاملاً حاشیه ای و بسیار بی اهمیت ِ دیگر ـــ تکرار می کنم بسیار بی اهمیت ـــ که ماندم این بود که بلیت نبود!!!!!

پ.ن 2: وطن! چه چیزی تو مگر! وای نباشی تو اگر!؟

پ.ن 3: دلم برای آن  روزها تنگ است.

روزهای زندگی روتین! 

روزهایی که مامان غذا می پخت. بابا می آمد خانه.

صبح پا می شدم می رفتم دانشگاه. شب پیاده می آمدم خانه.

عروس و داماد نداشتیم.مهمانی پشت مهمانی.خانه عمه و عمو.

دلتنگ دانشگاهم حتی.

... دانشگاهی که دورانی،رویایم بود.

دلتنگ شب هایی که پیاده با مرضیه خیابان هارا متر می کردیم و فقط او حرف می زد!

دلم می خواست که اینگونه نمی شد.

کاش می شد ورق بر می گشت. 

امروز انقدر با خودم کلنجار رفتم که نزدیک بود باز بچه شوم .

خسته ام ازین همه ادا دراوردن. از خفه کردن این همه دلبستگی که نفس نفس می زند. 

از تکیه نکردن به هیچ کس. از همه کار را یک تنه انجام دادن. از این همه " مردانگی" از خود نشان دادن!

اگر ترس از "بریدن " و  "جا زدن " نبود ... خودم را سپرده بودم به تیغ همه حس هایی که باید باشند.

زندگی مگر چقدر می پاید که به خاطر فقط چند سالی که آن وسط مسط ها می خواهم

دنبال دنیا باشم، خانه و کاشانه را ترک کنم. هان؟ لذت ِ  "دختر ِ خانه" بودن لذتیست وصف ناشدنی.

دریغ و درد! می فهمی ؟؟؟ درد!!!

بگذریم!

با خودم عهد بستم که لیسانس لعنتی که تمام شد برگردم. این حرف آخرم بود!

پ.ن آخر : از تصمیمی که گرفتم خیلی خوشم آمد! هاهاها.مشروح تر خواهم نگاشت که چه سیری را پیمود

این تصمیم تا زاده شد.





تصور این‍که 6 ماه طاقت فرسای دیگر باید سپری شود تا من برگردم خانه دیوانه کننده است.

آن هم در زمستان مسخره و دیرپای این دیار نحس.

شاید رفتم خانه.

شاید هم نه.

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

.

.

.

چرا؟

چرا همه چیز باید اینقدر پیچیده باشد؟