گیریم که کسی چیز ناچیزش را در مقابل هیچ فدای ملتش کرد_به خیال خویش _ .

رفت در خاک غریبه ، اما هنجار خودی را شکست. به سادگی آب ، خودش را به باد داد؛

ارزشمندترین نعمتش را ،گوهر زنانگی اش را،که بهایی برایش متصور نیست به هیچ فروخت؛

از آبروی ایران و ایرانی چیزی کم نمی شود با پوز و شوی یک ایرانی برهنه،

اما راهی که او پیمود و می پیماید، سرازیری ای به قعر بی کران است. وگرنه از کسی چیزی کم نمی شود!

 خداوند عزیزترین هایش را به دردناکترین وجه در تاریخ قربانی کرد تا بشریت هرگز از یاد نبرد که مسئولیتی

دشوار همه روز  و همه جا بر دوشش سنگینی می کند...

و مکتب ما ، مکتب «به من ربطی ندارد» نیست.

پ.ن:انسجامی که در متن نیست ،علتش این است که به تفصیل نوشتن درین باره از من بر نمی آید.

پ.ن1:وقتی کسی را از وطنش راندند، این شاید سهل ترین رخداد باشد.

پ.ن2: زن، گاهاً فهمش قفل می کند،عمداً ته دره را هدف می گیرد.

مرد اما در همه حال چه از منظر مثبت چه منفی ترمز است.

من فعلاً در حیرتم از  مردی که ذات نرینه اش هم به نجات ناموسش نشتافت و دودستی هلش داد ته دره.

پ.ن3:یادم نیست کی کِی کجا تعریف می کرد از ماجرایی در سوئد، که در استخری قانون را برای

مردان تغییر دادند که مثلاً  در فلان قسمت استخر،فلان تکه را نپوشانید به یک علتی که یادم نیست.

فردایش زنان فریاد دادخواهی سردادند که ما هم حقوق برابر می خواهیم!

جوابشان دادند که ما برای احترام به خودتان بود که نخواستیم قانون زنان را تغییر دهیم؛وگرنه شما

همه جا برهنه در صحنه حاضر شوید.کدام مردی  شکایت می کند؟

حماقت زن ها را گاهی باید این گونه به رخشان کشید.









این چند روز گذشته، روزهای سخت و نفس گیری بودند. برای اولین بار در این مدت، حس ضعف

عجیبی کردم.

حس های به هم آمیخته ای که همه شان را می شناختم، اما هیچ گاه این گونه باهم و دسته جمعی

روی سرم خراب نشده بودند.علت هم فقط خودم بودم.احدی خارج از جسم من،مقصـّر نیست.

(اصلاً اجازه هم نمی دهم کسی بخواهد کاری با من بکند که این حس ها درَم ایجاد شود!)

خلاصه خودم بودم.

مخلوطی از ناامیدی، دلتنگی عجیب، خشم از اوضاع جهان و کشورم، و اعصاب خوردی از

کارهای خودم، پشیمانی از کارهای چندروز گذشته هم اندکی.

کاتالیزرش همین درگیری با درس هاست که نمی گذارد حواسم را پرت کنم آن دورها، وگرنه

به این شدت نبود.

در طول مدتی که تنها زندگی کرده ام،ناخوش ترین روزهایم،همین روزهای متصل به امتحان ها بوده،

تا به حال هم نشده بود یک ســـال را به تنهایی بگذرانم.شده بود یک سال نروم ایران، اما نه که این همه را

تنها تاب بیاورم.

لعنت به این همه دل بستگی.

و انگار وقتی حالت ناخوش است،بدتر گند می زنی به همه چیز و اوضاع را خراب تر از قبل می کنی.

ندانم کاری زیاد ازت سر می زند.

قدرت فکر و قضاوت و تصمیم گیری درست تاحدی ازت سلب می شود.

خلاصه که شرایط قهوه ای رنگ بود.دیروز و امروز به سرخی گراییده.تا ببینیم فردا چه خواهد بودن.


پ.ن:این یک هفته ی گذشته شاید نزدیک پنجاه کیلومتر پیاده راه رفتم.شاید هم بیش تر.

دی شب به جایی رسیدم که بلبل های درختانش ،نیمه شب نغمه می خواندند!شاید هم پرنده ی

خاصی بود.ولی پرنده بود به هرحال!

پ.ن1:اون بوی بهبودت که از اوضاع جهان می شنیدی کو حافظ؟ دیگه تو ام آره؟

پ.ن2: آدم هایی که برای خود در تو حقی قائل می شوند،صرفاً چون تو آن گونه به نظر می آیی که

آن ها می خواهند، یک جور عجیب و ناخوشایندی بر تو اثر می گذارند.

و گاهی بدون این که بخواهی، تو هم جذبشان می شوی،فقط چون یک علامت سؤال گنده بالای

 کلــّه ات نقش بسته که چه چیز در تو آن ها را خوش می آید که این گونه می شود؟ یا ساده تر،

چه غلطی کرده ای که این قدر فاحش، عوضی ات می گیرند؟بعد همین باعث تشدید قضیه می شود!

پ.ن3:گرچه که روزگار دفاع مقدس با دوران جنینی مان هم مصادف نشد و لب مرزی شدیم دهه شصتی،

رنگ به رنگ هم که نسل جدید مداحان به بازار عرضه شود و ملّتی را حالی به هولی کند،

مرا همین بگذارند با این کویتی پور به خدا!کلّ محرم و صفر مرا کفایت می کند.

حتی آن جا که می گوید "اون چراغو خاموش کن".

پ.ن4:تحمل ِ این روزها برای گردن کلفت تر از من ها هم ساده نیست.

اما می ارزد به آن چه که روز به روز در من می بالد و حسش می کنم.

خلاصه این که... ما را به سخت جانی ِ خود این گمان نبود

به لطف و رحمت تو اما چرا.

ارادت.


الان نوشت: این پست مال امروز نیست، مال دیروزه که درباره ی پریروز و روزهای قبل نوشتم.

. نمی دونم چرا دلم نمی خواد پستش کنم اما چون واسش وقت گذاشتم و می ترسم ییهو جو منو بگیره و

مثل خیلی وقتا بزنم زحماتمو نابود کنم، سریعاً خودم رو در عمل انجام شده قرار می دم!









هــعی... روزگار غریبی ست نازنین.

...

مـثَل ما و حقیقت ،مگس و کرگدن است... (فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن!)

از جهت رفتاری که مگس با کرگدن دارد  و هم از جهت رفتاری که کرگردن با مگس ندارد!

(درحال حاظر مثال لطیف تر و تمیزتری از ذهن درگیر ِ من نباید توقع داشت!همین هم تازه از دور و اطرافش

زدیم که شد این!وگرنه یک چیز دیگر بود اولش.)

پذیرفتن حقیقت گاهاً سخت است... و چه عالی گفته اند که مرگ یک بار ،شیون یک بار! 

 صرفه  آن است که یک بار برای همیشه وجودش را بپذیریم و اگر دوستش نمی داریم، توانمان را صرفِ

تغییرش کنیم ؛ تا آن که از اصل نادیده اش بگیریم و کودکانه ، پا بر زمین کوبان و مویه کنان ـــ یا نه اصلاً

مثل یک جنتلمن خیلی سنگین و پـُرغرور ــ جان و توانمان را  بگذاریم و "نخواستن مان"  را انقدر پررنگ و تووی

چشم خور جلوه دهیم که حتی خودمان هم یقین حاصل کنیم که حقیقت آنی نیست که هست. 

بعد گرفتار دوری شویم که چندین برابر توان می رباید و هیچ به بار نمی آورد .چیزی شبیه شنا خلاف جهت آب.

و این ها همه در درون و مقابل خویش... !دیگران فعلاً به جهنم!!

من از غروری مخرّب حرف می زنم...غروری که آدمی را حتی با محبوب و معشوقش بیگانه می کند.

یادم نیست اصلاً الان چه شد که آمدم این جا این را نوشتم!؟

مهم هم نیست که چه شد که نوشتم . این مختص امروز و دیروز و  یک جا و یک قشر و یک ملیت نیست.

برخورد روز به روز با آدم هایی از همه قشر و همه مذهب، خیلی تلخ یادآوری می کند که  گاهی 

سخت ترین کار دنیا اعتراف به چیزی در محضر خویش است...و بزرگترین توانایی آدمی، بر زمین

زدنِ خویشتن ِ خویش است... و  فقط با فهم رابطه ی خود و حقیقت است که در به رویت گشوده می شود

وگرنه محکوم به آنی که تا ابد در خود بمانی و در خود بمیری .

پ.ن:همین جا یادم از اکو و نارسیس آمد! سخت می خواند با آن چه نوشتم.

پ.ن1: فرصت را مغتنم می شمارم و به کشف جدیدم هم یک اشاره ای می کنم!

متاسفانه طی چند روز گذشته برمن معلوم شد که من یک پرفکسیونیست ام . حداقل در زمینه ی مجردات!

اولش باور نداشتم.کم کم یک سری علائم را در خودم یافتم.اما در پی ِ تجربه ی ترافیک فکری شدید،

دریافتم که انباشت این همه فکر در کله ی من، فقط ناشی ازان است که ..

الان می بینم که حال ندارم بنویسم ناشی از چیست...یعنی خیلی طول و تفسیر دارد!بعداً! 

پ.ن3: بعضی ها انقدر خوبند که خود به خود بدی هایت را بی پرده برتو آشکار می کنند.

می برندت به جاهای عجیب.

بهت می فهمانند که برای "خوبی" حدی فراتر از حدود متعارف هم قابل تصور است... .

پ.ن4: مرد جماعت، هزار جور هم که خودش را بیاراید، مرد بودنش تکان نمی خورد.جهانی هم اگر

تحت فرمانش باشد، به همه فنی هم اگر مجهز باشد، پاشنه آشیلش،"توجه زن" است که به زانو می آوردش.

متقابلاً ، زن جماعت ، جهانی هم اگر علیه اش باشد،آن چه آب بر آتش ِ عالم سوز ِ خشم زنانه اش

می ریزد، همان "توجه مرد" است.

همین دو تا کافی ست برای تعریف رفتار مرد و زنی در مقابل هم بسته به اولویت های فکری شان.

پ.ن5:حس می کنم فکرهایم عن قریب از گوش و چشمم می زنند بیرون.

پ.ن2: هی می گویم چرا این قدر پ.ن ها زیاد شد! نگو این یکی جا مانده بود.





دی شب جنازه وار رسیدم خانه و یک راست رفتم به سمت تخت. 

تک و توک آتش بازی ها شروع شده بود ،نمی دانستم بخوابم یا صبر کنم نوبت تماشا برسد.

اما خسته تر ازین حرف ها بودم...بعد هم با خودم گفتم مثلاً اگر نبینم چه می شود؟ اگر ببینم چه می شود؟

پارسال که رفتیم وسط میدان مین ، بمب و خمپاره در کردیم چه دردی مان دوا شد؟

والللا!

گرفتم تخت خوابیدم! خیلی هم خوب بود.

ساعت  دوازده و ده دقیقه از شدت نور ِ  این چیزها(!) ، بیدار شدم از همان زیر پتو هم بی

نصیب نماندم.حقیقتاً چشم را خیره می کردند !یعنی با ترکیدنشان دل من را شاد

کردند آن هم میان خواب و بیداری!

...

تصورش را هم نمی کردم که دیروز ، آرزویی بدان دوردستی که خیال می کردم فرصت برآورده شدنش

بربادرفته،برآورده شود!نمی دانم چه بگویم...از بس همه چیز یک یه یک همان است که باید می بوود... .




شرح یک حادثه

شب میلاد مسیح.

من نشسته ام این جا یس گوش می دهم.

همه جا سوت و کورست و نصف همسایه ها رفته اند شهر و کشورشان.

دی شب یک عروسی دعوت بودم. نرفتم.معذرت خواهی هم نکردم،علت را هم نگفتم. بعداً می کنم.

تا ساعت سه و نیم بیدار بودم.

بعد رفتم بخوابم.اما نمی دانم خواب بودم یا بیدار که یک اتفاق عجیب افتاد ،که مشابهش آخرین بار و

اولین بار، سال کنکور رخ داده بود.

نمی دانم چطور در قالب کلمات بیاورمش.خیلی عجیب بود. یک چیزی در مایه های عزرائیل!

شاید شبیه مرگ.یا چنین چیزهایی.اگر مرگ این گونه باشد خیلی هم ترسناک نیست!اما من زنده ام!

یک سنگینی عجیب بر بدنم  و یک حس سردی عمیق دور گردنم.

بختک مختک و این ها هم نبود که همه توجیه فیزیولوژیک دارد.حس دیگری بود.

و هیچ اذیت و آزاری هم نداشت.نه نفس تنگی نه هیچ چیز دیگر که بشود اختلال خواب نامیدش!

و من باز به شگفت بودن عالم خواب پی بردم! که گاهی مرزی با عالم ماده ندارد. چندان که دی شب

من زیر پتو کاملاً بیدار بودم اما هیچ قرینه ی عقلانی ای در بیداری برای حسی که تجربه می کردم،

در دست نبود!

با این حال برای باورپذیر کردن قضیه، نتیجه گرفتم که خواب بودم و اشتباه فکر می کردم که بیدارم!

و احتمالاً یک شبه خواب ِ بیش از اندازه رئال می دیدم.این دست کم از عجیب بودنش اندکی می کاهد!

حتی در حالی که فشار را بر بدنم حس می کردم، داشتم فکر می کردم، این که می تواند باشد؟

اما وقنی باورت همیشه این است که امکان ندارد "کسی" این جا باشد، آن موقع هم

به خودم گفتم"کسی" نیست!

از طرفی هم طرف ول کن نبود! من در حال عجیبی بودم و نمی خواستم داد بزنم! چون داشتم موقعیت را

بررسی می کردم.باورم نمی شد اصلاً! احتمال دادم که نکند من برگشتم خانه و این رضاست یا بابا یا

مامان ! در این صورت داد زدن دلیل ندارد! اما وقتی پنجره را دیدم و مطمئن شدم که سر جام هستم،

و "این" کس ِ دیگریست، کم کم ترسیدم ...

بعد (الان که بهش فکر می کنم خنده ام می گیرد و بعد هم به هوش خودم افتخار می کنم!) با خودم

گفتم این آدم نیست و همان دم  شروع کردم به بسم الله گفتن و متوسل شدم به ائمه!!!:))

و طرفه آن که سریعاً همه چیز عادی شد!و همه این ها در کمتر از یک دقیقه رخ داد. و من کم کم جرات

کردم بلند شوم و بنشینم!

همه چیز عادی بود و من با کله ای پر از فکر که این چه رخداد غریبی بود، سعی کردم بخوابم.


آن سال، اما خیلی عجیب تر و خیلی وحشتناک بود! درحدی که رفتم مامان را بیدار کردم و تا صبح

کنارش خوابیدم... مامان از نگرانی خوابش نمی برد و  هی می پرسید چی شده!؟

من می گفتم بخواب فردا صبح تعریف می کنم!! آخر هم فکر کنم من خوب خوابیدم مامان تا صبح نخوابید!

...

  دی شب، تقریباً مطمئنم یک قسمت قضیه به خاطر دیرخوابیدن بود.

چون بار اول که سال کنکور بود، با اینکه کاملاً متفاوت بود با این دی شبی، اما آن زمان هم یادم هست

که دیرتر از همیشه خوابیدم.

نتیجه اینکه دیر نباید خوابید!






دعای بسیار زیبایی هست در صحیفه سجادیه که البته مختص شب عید قربانه!

اما  چون من رو در حدِّ فهم خودم به حظ رسوند، دلم می خواست حتماً جایی یادداشتش کنم

و کم کم حفظش کنم. اما نشد.

این جا یادداشتش می کنم که دست کم  هربار که پست های خودمو می خونم،

برام یادآوری بشه. بخش اعظم زیباییش به خاطر قالب زبان عربی ست.

اما ترجیح می دم اینجا همه چی رو فارسی بنویسم.

آغاز دعا این گونه ست: یا من یرحم من لا یرحمه العباد... جمله به جمله اش از زبان فصیح امام،

زیباست اما من از اندکی بعدترش نقل می کنم.

...

اى كه نعمتت  را تغيير نمى ‏دهى و به انتقام شتاب نمى ‏كنى، و اى كه نهال عمل نیک  را

به بار مى ‏آورى تا آن را بيفزائى، و از پلیدی در مى‏ گذرى تا آن را ناپديد سازى.

كاروان آرزوها پيش از آنكه به منتهاى كرم تو رسند با حاجتهاى روا شده باز آمدند،

و جامهاى طلب به فيض جود تو لبريز شدند، و اوصاف به كنه نعت تو نرسيده، از هم گسيختند،

ادامه نوشته