هــعی... روزگار غریبی ست نازنین.
...
مـثَل ما و حقیقت ،مگس و کرگدن است... (فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن!)
از جهت رفتاری که مگس با کرگدن دارد و هم از جهت رفتاری که کرگردن با مگس ندارد!
(درحال حاظر مثال لطیف تر و تمیزتری از ذهن درگیر ِ من نباید توقع داشت!همین هم تازه از دور و اطرافش
زدیم که شد این!وگرنه یک چیز دیگر بود اولش.)
پذیرفتن حقیقت گاهاً سخت است... و چه عالی گفته اند که مرگ یک بار ،شیون یک بار!
صرفه آن است که یک بار برای همیشه وجودش را بپذیریم و اگر دوستش نمی داریم، توانمان را صرفِ
تغییرش کنیم ؛ تا آن که از اصل نادیده اش بگیریم و کودکانه ، پا بر زمین کوبان و مویه کنان ـــ یا نه اصلاً
مثل یک جنتلمن خیلی سنگین و پـُرغرور ــ جان و توانمان را بگذاریم و "نخواستن مان" را انقدر پررنگ و تووی
چشم خور جلوه دهیم که حتی خودمان هم یقین حاصل کنیم که حقیقت آنی نیست که هست.
بعد گرفتار دوری شویم که چندین برابر توان می رباید و هیچ به بار نمی آورد .چیزی شبیه شنا خلاف جهت آب.
و این ها همه در درون و مقابل خویش... !دیگران فعلاً به جهنم!!
من از غروری مخرّب حرف می زنم...غروری که آدمی را حتی با محبوب و معشوقش بیگانه می کند.
یادم نیست اصلاً الان چه شد که آمدم این جا این را نوشتم!؟
مهم هم نیست که چه شد که نوشتم . این مختص امروز و دیروز و یک جا و یک قشر و یک ملیت نیست.
برخورد روز به روز با آدم هایی از همه قشر و همه مذهب، خیلی تلخ یادآوری می کند که گاهی
سخت ترین کار دنیا اعتراف به چیزی در محضر خویش است...و بزرگترین توانایی آدمی، بر زمین
زدنِ خویشتن ِ خویش است... و فقط با فهم رابطه ی خود و حقیقت است که در به رویت گشوده می شود
وگرنه محکوم به آنی که تا ابد در خود بمانی و در خود بمیری .
پ.ن:همین جا یادم از اکو و نارسیس آمد! سخت می خواند با آن چه نوشتم.
پ.ن1: فرصت را مغتنم می شمارم و به کشف جدیدم هم یک اشاره ای می کنم!
متاسفانه طی چند روز گذشته برمن معلوم شد که من یک پرفکسیونیست ام . حداقل در زمینه ی مجردات!
اولش باور نداشتم.کم کم یک سری علائم را در خودم یافتم.اما در پی ِ تجربه ی ترافیک فکری شدید،
دریافتم که انباشت این همه فکر در کله ی من، فقط ناشی ازان است که ..
الان می بینم که حال ندارم بنویسم ناشی از چیست...یعنی خیلی طول و تفسیر دارد!بعداً!
پ.ن3: بعضی ها انقدر خوبند که خود به خود بدی هایت را بی پرده برتو آشکار می کنند.
می برندت به جاهای عجیب.
بهت می فهمانند که برای "خوبی" حدی فراتر از حدود متعارف هم قابل تصور است... .
پ.ن4: مرد جماعت، هزار جور هم که خودش را بیاراید، مرد بودنش تکان نمی خورد.جهانی هم اگر
تحت فرمانش باشد، به همه فنی هم اگر مجهز باشد، پاشنه آشیلش،"توجه زن" است که به زانو می آوردش.
متقابلاً ، زن جماعت ، جهانی هم اگر علیه اش باشد،آن چه آب بر آتش ِ عالم سوز ِ خشم زنانه اش
می ریزد، همان "توجه مرد" است.
همین دو تا کافی ست برای تعریف رفتار مرد و زنی در مقابل هم بسته به اولویت های فکری شان.
پ.ن5:حس می کنم فکرهایم عن قریب از گوش و چشمم می زنند بیرون.
پ.ن2: هی می گویم چرا این قدر پ.ن ها زیاد شد! نگو این یکی جا مانده بود.