شب میلاد مسیح.

من نشسته ام این جا یس گوش می دهم.

همه جا سوت و کورست و نصف همسایه ها رفته اند شهر و کشورشان.

دی شب یک عروسی دعوت بودم. نرفتم.معذرت خواهی هم نکردم،علت را هم نگفتم. بعداً می کنم.

تا ساعت سه و نیم بیدار بودم.

بعد رفتم بخوابم.اما نمی دانم خواب بودم یا بیدار که یک اتفاق عجیب افتاد ،که مشابهش آخرین بار و

اولین بار، سال کنکور رخ داده بود.

نمی دانم چطور در قالب کلمات بیاورمش.خیلی عجیب بود. یک چیزی در مایه های عزرائیل!

شاید شبیه مرگ.یا چنین چیزهایی.اگر مرگ این گونه باشد خیلی هم ترسناک نیست!اما من زنده ام!

یک سنگینی عجیب بر بدنم  و یک حس سردی عمیق دور گردنم.

بختک مختک و این ها هم نبود که همه توجیه فیزیولوژیک دارد.حس دیگری بود.

و هیچ اذیت و آزاری هم نداشت.نه نفس تنگی نه هیچ چیز دیگر که بشود اختلال خواب نامیدش!

و من باز به شگفت بودن عالم خواب پی بردم! که گاهی مرزی با عالم ماده ندارد. چندان که دی شب

من زیر پتو کاملاً بیدار بودم اما هیچ قرینه ی عقلانی ای در بیداری برای حسی که تجربه می کردم،

در دست نبود!

با این حال برای باورپذیر کردن قضیه، نتیجه گرفتم که خواب بودم و اشتباه فکر می کردم که بیدارم!

و احتمالاً یک شبه خواب ِ بیش از اندازه رئال می دیدم.این دست کم از عجیب بودنش اندکی می کاهد!

حتی در حالی که فشار را بر بدنم حس می کردم، داشتم فکر می کردم، این که می تواند باشد؟

اما وقنی باورت همیشه این است که امکان ندارد "کسی" این جا باشد، آن موقع هم

به خودم گفتم"کسی" نیست!

از طرفی هم طرف ول کن نبود! من در حال عجیبی بودم و نمی خواستم داد بزنم! چون داشتم موقعیت را

بررسی می کردم.باورم نمی شد اصلاً! احتمال دادم که نکند من برگشتم خانه و این رضاست یا بابا یا

مامان ! در این صورت داد زدن دلیل ندارد! اما وقتی پنجره را دیدم و مطمئن شدم که سر جام هستم،

و "این" کس ِ دیگریست، کم کم ترسیدم ...

بعد (الان که بهش فکر می کنم خنده ام می گیرد و بعد هم به هوش خودم افتخار می کنم!) با خودم

گفتم این آدم نیست و همان دم  شروع کردم به بسم الله گفتن و متوسل شدم به ائمه!!!:))

و طرفه آن که سریعاً همه چیز عادی شد!و همه این ها در کمتر از یک دقیقه رخ داد. و من کم کم جرات

کردم بلند شوم و بنشینم!

همه چیز عادی بود و من با کله ای پر از فکر که این چه رخداد غریبی بود، سعی کردم بخوابم.


آن سال، اما خیلی عجیب تر و خیلی وحشتناک بود! درحدی که رفتم مامان را بیدار کردم و تا صبح

کنارش خوابیدم... مامان از نگرانی خوابش نمی برد و  هی می پرسید چی شده!؟

من می گفتم بخواب فردا صبح تعریف می کنم!! آخر هم فکر کنم من خوب خوابیدم مامان تا صبح نخوابید!

...

  دی شب، تقریباً مطمئنم یک قسمت قضیه به خاطر دیرخوابیدن بود.

چون بار اول که سال کنکور بود، با اینکه کاملاً متفاوت بود با این دی شبی، اما آن زمان هم یادم هست

که دیرتر از همیشه خوابیدم.

نتیجه اینکه دیر نباید خوابید!