بی راه نیست اگر بگویم پربارترین روزهایم همیشه روزهایی بوده اند که خواسته ی کسی را

براورده کرده ام، کمک کسی را پاسخ گفته ام، زمان ارزشمندم را وقف کسی کرده‌ام  که می‌دانم

خدا دوستش دارد...

آن وقت حس می‌کنم اگر یک ثانیه‌ی مفید هم در زندگانیم نداشته ام تا به حال، همین که خدا مرا

وسیله ایبرای کسی قرار می‌دهد ، برایم یک دنیاست...

این را وقتی می فهمم که بعد درمیابم چه اندازه سریع کارهام پیش می رود...

و درها به رویم گشوده می شود...

حتی خیالش را نمی کردم که کسی مثل سوپروایزر خودم، که فاصله اش با معدود انسان هایی که

تا به امروز زندگانی مرا دگرگون کرده اند، سال های نوری فاصله دارد، این گونه بتواند بهم آرامش بدهد..

این گونه مرا به چیزی دعوت کند که شاید هیچ گاه عقیده ی راسخی بهش نداشته...

وقتی با آن نگاه پر محبت جنگل و دریایی ش روبروم نشسته بود و با چهره ی صادق و مصممش  که

(در هر نگاه مرا یاد اوریانا فالاچی می اندازد!!) از چیزهایی می گفت که درست درون خودم در جریان بود

اما هیچ گاه بر زبان نرانده بودم..نه این جا و نه هیچ جای دیگر،...

وقتی با آن لحنی که به گمانم تا ابد هم یادم نرود می گفت : "تعطیلات را برو کشورت...به خانه ات سر بزن...

برو جایی که می دانی آرامشت آن جاست..بگذار مدتی در کنار کسانی باشی که دوستشان می داری

بگذار در معرض چیزهایی باشی که می دانی توان روح و جان تو اند...برو.."، با هرکلمه اش انگار که

فرشته ای می آمد و با دستان کوچکش باری از دوشم بر می داشت...وقتی می گفت"چه چیز تو را

وا می دارد که این همه بار بر خود تحمیل کنی...؟ وقتی می دانی کار همیشه هست و جوانی فقط

همین چند سال هست ؟ "

انگار که یکی از راه رسیده باشد و تنه محکمی به تنه ی روحم زده باشد که هی! جلوت را نگاه می کنی

اصلاً؟ می فهمی چه می کنی؟ کجا می روی؟ می بینی راه را؟ یا سرت را انداخته ای پایین می دوی

عین اسب عصاری؟ 

بعد من بودم...که نمی دانستم بخندم یا بگریم!

و او همچنان می گفت...: " بعضی وقت ها فقط بنشین و ببین تا کجا آمده ای...نگاه نکن چقدر راه هست...

ببین به کجا رسیده ای...گرد از شانه ات بتکان و خودت را تحسین کن..."

آه که شاید من همه کس را تحسین کردم جز خودم...

راست گفت.

امروز نقطه ی عطفی بود در چند ماهه ی اخیر زندگانی ام.


پ.ن: از بی پستی..پست های روزهای گذشته را از زندان موقت می رهانم..

بیست و شش دی نگاشته بودمش. نقطه ی عطفی که می خواستم درباره اش بنویسم..

و این که ...امروز هم از روزهایی بود که وقف کسی شد که می دانم خدا خیلی دوستش دارد.