هیچ فکر نمی کردم روزی خواهد آمد که میلاد خودم هم این همه بی اهمیت باشد برایم.
دی شب حس کسی را داشتم که واقعه ای عظیم از پس فردا در انتظارش ست.
اما حس واقعه برایم گنگ بود.
مثل کسی که قرار است حکم اعدامش به اجرا درآید.
آن "فردا" رسید و من هم چنان منتظرم... اما جز تماس از راه دور و ایمیل با سابجکت جالب
چیز دیگری رخ نداد.یک روز معمولی.شاید معمولی تر از هرروز.
راستش...زادروز بیست و دو سالگیم را اگر قرار باشد سرانجام چیزی و سرآغاز چیزی دیگر بدانم،
آن "چیز" ها مطمئناً به بیست و سوم خرداد امسال ربطی ندارند.
بیست و دوسالگی سنی بود بسیار طولانی تر از سی صد و شصت و پنج روز که بسیار سریع تر از
سی صد و شصت و پنج روز گذشت.
بیست و دو سالگی شاید پرحادثه ترین ، پردغدغه ترین پر هیاهو ترین و پر حماسه ترین سکانس زندگانی
نه چندان بلند من بود...که در اوج استقلال به نمایش درامد.به نقش اولی خودم .
بیست و دو سالگی ...سنی بود بس دوست داشتنی.
حالا حس می کنم ...بزرگ شده ام.خیلی بزرگ.
آن قدر بزرگ که در مقیاس زمین و زمان نمی گنجم .
و این را نه از خواندن دست نوشته های چهار پنج سال اخیر و پی بردن به دگرگونی اندیشه ها،
نه از توانایی دوچندان شده ام برای حفظ آرامش همیشگی ام،
نه از گنجایشی که برای پذیرش خیلی "چیزها" بر من افزوده شد،
و نه از ورزیده شدن در کنار آمدن با " هرچیز "،
بلکه با چند ثانیه مکث مقابل آینه ی اتاق می گویم.
به همین سادگی.
من حالا دیگر آن قدر خودم را می شناسم که بتوانم از یک نگاهِ خودم حال و روز خودم را دریابم!
دردهای من حالا برایم آشنا هستند.آن قدر خوب که می توانم به همان خوبی از هم تفکیکشان کنم.
...
بیست و دوسالگی شاید خیلی زودتر از بیست و یک سالگی رسید.
شاید بیست و یک سالگی آن قدر سرزده رسید که من از همان روز ناچاراً خودم را برای بیست و دو سالگی
هم آماده کردم.
بیست و دو سالگی ،سنّ به سر رسیدن خیلی چیزها بود.
سن تثبیت بود.
تثبیت تصمیم هایی که در کش و قوس پنج شش سال گذشته هرلحظه به شکلی برآمدند و نهان شدند.
اما پیوسته جاری و باقی بودند.
حالا من خوب می دانم چه می خواهم..خوب تر از سال های گذشته.
و آن نیرویی که مرا پیش می راند، نیرویی ست به نام زندگی ...
اما تابیده به مردگی.
شوقی که روی دیگرش پوچی ست.
پناهی که روی دیگرش بی پناهی ست.
پیوستگی ای که فقط با گسستگی میسر است.
و وصلی ... که جز با فصل ممکن نیست.
پ.ن: خستگی یک سه شنبه را فقط شاید همین بتواند به در برد که از راه برسی، لپ را باز کنی،
بینگ پیغام از اسکایپ برسد که تولدت مبارک دختر گلم.
بابا را گویی برای سفر آفریده اند.حالا از هر پنج بار که حرف می زنیم یک بارش بابا هم هست.