Hedonism vs. Asceticism


دارم فک می کنم روان شناسی خوندن،این جا، با یه آینده ی کاری کاملاً متفاوت،

فرهنگ متفاوت،جامعه ی صنعتی، که دورنماش فقط کار و کار و کاره،

و هر رویکردی نهایتاً هدفش برقراری یه بالانس سالم بین زندگی کاری و شخصیه،

یه آستانه ی ناامیدی بسیار بالا می طلبه از جانب من که از جامعه ای ام با آرمان کاملاً متفاوت...

حفظ یک بنیاد  برای یک هدف والاتر.

کار شاید بی ارزش ترینه درین راه. مال و جان و  غیره هم بهایی ندارن.

بدین ترتیب،من هرروز به سرخوشی و خوش بینی خودم بیش تر پی می برم!


خیلی مقاومت کردم که نیایم.ننویسم...بگذارم بماند..بغض شود..به موقع ببارد...

اما نشد... وسط بی ربط ترین معرکه..میان این هیاهو...این جا..میان این آدم ها..

دلم تنگ است. تنگ بهشت. تنگ گل زار...آن همه حس حیات و شور.

تنگ صحن انقلاب ..همان جا که همیشه می نشینم و منتظر بانگ نقاره ها می مانم.

تنگ دارالاجابة ...تنگ دارالحکمة...تنگ جای همیشگی ام آن جا..

تنگ جاهایی که یک بار هم پایم گشوده نشده بهشان.

بین الحرمین. بقیع ...دوقبه ی کاظمین...سامرّا.. و ... نجف.

اللهم ارزقنا.

*دلم تنگ چادرم شده.

 دی شب خوابش را دیدم.

خواب دیدم چادرم را سر کرده ام و با گام های بلند و مغرور در خیابان و دانش گاه راه می روم.

چادرم در باد می آمد با من.روبند هم داشتم!

می رفتم سمت جاهایی شبیه ...شبیه...شبیه خاک .خاک بود. شبیه جنوب.اما نمی دانم کجا.

تنها حسی که از خواب بر من ماند، وقتی بیدار شدم، افتخار بود و مباهات.

...

من کجایم؟ هان؟ این ها کیستند؟ من چه می خواهم این جا؟


همه ردّ پای تو را این گونه روشن می بینند در زندگانی شان؟

مرا ز خویش مران..با خود آشنایی ده.

بر می گردم.

بر می گردم.

ببین کی گفتم.

نگو نگفتی.

دووم بیار لیسانس تموم شه.

The Big Bang

هیچ فکر نمی کردم روزی خواهد آمد که میلاد خودم هم این همه بی اهمیت باشد برایم.

دی شب حس کسی را داشتم که واقعه ای عظیم از پس فردا در انتظارش ست.

اما حس واقعه برایم گنگ بود.

مثل کسی که قرار است حکم اعدامش به اجرا درآید.

آن "فردا" رسید و من هم چنان منتظرم... اما جز تماس از راه دور و ایمیل با سابجکت جالب

چیز دیگری رخ نداد.یک روز معمولی.شاید معمولی تر از هرروز.

راستش...زادروز بیست و دو سالگیم را اگر قرار باشد سرانجام چیزی و سرآغاز چیزی دیگر بدانم،

آن "چیز" ها مطمئناً به بیست و سوم خرداد امسال ربطی ندارند.

بیست و دوسالگی سنی بود بسیار طولانی تر از سی صد و شصت و پنج روز که بسیار سریع تر از

سی صد و شصت و پنج روز گذشت.

بیست و دو سالگی شاید پرحادثه ترین ، پردغدغه ترین پر هیاهو ترین و پر حماسه ترین سکانس زندگانی

نه چندان بلند من بود...که در اوج استقلال به نمایش درامد.به نقش اولی خودم .

بیست و دو سالگی ...سنی بود بس دوست داشتنی.

حالا حس می کنم ...بزرگ شده ام.خیلی بزرگ.

آن قدر بزرگ که در مقیاس زمین و زمان نمی گنجم .

و این را نه از خواندن دست نوشته های چهار پنج سال اخیر و پی بردن به دگرگونی اندیشه ها،

نه از توانایی دوچندان شده ام برای حفظ آرامش همیشگی ام،

نه از گنجایشی که برای پذیرش خیلی "چیزها" بر من افزوده شد،

و نه از ورزیده شدن در کنار آمدن با " هرچیز "،

بلکه با چند ثانیه مکث مقابل آینه ی اتاق می گویم.

به همین سادگی.

من حالا دیگر آن قدر خودم را می شناسم که بتوانم از یک نگاهِ خودم حال و روز خودم را دریابم!

دردهای من حالا برایم آشنا هستند.آن قدر خوب که می توانم به همان خوبی از هم تفکیکشان کنم.

...

بیست و دوسالگی شاید خیلی زودتر از بیست و یک سالگی رسید.

شاید بیست و یک سالگی آن قدر سرزده رسید که من از همان روز ناچاراً خودم را برای بیست و دو سالگی

هم آماده کردم.

بیست و دو سالگی ،سنّ به سر رسیدن خیلی چیزها بود.

سن تثبیت بود.

تثبیت تصمیم هایی که در کش و قوس پنج شش سال گذشته هرلحظه به شکلی برآمدند و نهان شدند.

اما پیوسته جاری و باقی بودند.

حالا من خوب می دانم چه می خواهم..خوب تر از سال های گذشته.

و آن نیرویی که مرا پیش می راند، نیرویی ست به نام زندگی ...

اما تابیده به مردگی.

شوقی که روی دیگرش پوچی ست.

پناهی که روی دیگرش بی پناهی ست.

پیوستگی ای که فقط با گسستگی میسر است.

و وصلی ... که جز با فصل ممکن نیست.


پ.ن: خستگی یک سه شنبه را فقط شاید همین بتواند به در برد که از راه برسی، لپ را باز کنی،

بینگ پیغام از اسکایپ برسد که تولدت مبارک دختر گلم.

بابا را گویی برای سفر آفریده اند.حالا از هر پنج بار که حرف می زنیم یک بارش بابا هم هست.

بـر مـن در وصـل بـسـتـه مـی دارد دوسـت

دل را بـه فــراق خـسـتـه می دارد دوسـت*

زیـن پـس مـن و دل شـکـسـتـگی بـر در او

چون دوست دل شکسته می دارد دوست


*این مصرع به طور خاص مرا درمی نوردد!

شاعری شیوه ی رندان بلاکش باشد به خدا!


(در نسخی:دل را به عطا شکسته می خواهد دوست که می اندیشم ردیف به هم می خورد بیش تر..

لطفش هم کم تر است)

مضمون اما عالی ست همچنان...أنا عند قلوب المنکسرة

پ.ن: هر از گاهی یک رباعی یا دوبیتی یا اصلاً بیتی بگذارد آدمی جلوش، هی تفحّصش کند..

هرچه به ذهنش می رسد بگوید...سرگرمی خوبی ست.

یا آیه ای حتی.

گذشت و می گذرد و زنده ایم هنوز...و فرسوده می شویم و غممان نیست...

که تا بوده همین بوده

کاروانی هستیم عازم مقصدی عالی...دمی چند می پاییم ...می گذاریم و می رویم.

 این رویه ی "جان کندن" هم مختصّ همین دوران جوانی ست شاید...

برای محکم کاری ست به قول بابا..که پشیمانی بار نیاید...

شور و شر جوانی بخوابد..دریا آرام شود..همه چیز را رها کنیم برویم دنبال اصل زندگانی.

و فردا که از این دیر فنا درگذریم...با هفت هزار سالگان سربه سریم. همه مان در گذشته ایم!

کاروان ها آمده اند و رفته اند..آمده اند و رفته اند و می آیند...و می آیند.

و می رویم.

*فـإن کان عمری مرتعاً للشیطان..فاقبضنی الیک...قبل ان یسبق مقتک الیّ.

ربّنا هب لنا من أزواجنا و ذرّیاتنا قرّة اعین واجعلنا للمتّقین اماماً.

به قنوت های بابا فکر می کنم.

به وسعت فکر می کنم.به تنهایی .به سر به زیری. و به سختی.

به وسعت امیر المؤمنین فکر می کنم.

آدم های وسیع همیشه پیشوا می شوند.الگو می شوند.


پ.ن: این جا برای از تو نوشتن هوا کم است مولا.

زین طرف که مائیم ، عشق است و محبت است...باقی همه هیچ.

...

پ.ن1: مرد وسیع می خواهم.که همه چیز را پذیرا باشد.

محکم باشد. همه چیز را تاب آورد. سر خم نکند.

ایستاده و افتاده.

خشمش را فرا فکند. چشمش را فرو.

لبخندش را همه ببینند.اشکش را احدی نبیند.از غم نگوید.ننالد.

شکوه اش را فقط با من بگوید .

سخنش اندک باشد.عملش بسیار.

داعی ناس باشد بغیر لسان.

"آغازگر" باشد.نه منتظر!

فاعل باشد.نه منفعل.

پرجرأت . و نترسد.

دلش قرص باشد .و نرم.

و به مرگ فکر کند.

و بعد به زندگی.

و "مرد" باشد.

پ.ن2: فعلاً همین. باقی را نیز زین سان همی شمار...که زین سانم آرزوست.

پ.ن3: نگشته ام. ولی نیست. گشتن کار من نیست.

در جریان ابتلای اهل شهر سامره ی عراق به طاعون، آقا سید محمد فشارکی به شیعیان دستور داده بود

سه روز روزه بگیرند و زیارت عاشورا بخوانند. ازین رو فوج فوج اهل تسنّن می مردند ولی یک نفر شیعه هم

از دنیا نمی رفت.لذا اهل تسنّن در صحن مقابل ضریح امام هادی علیه السّلام می آمدند و می گفتند:

"یا علی ُّ الهادی، نسلّم علیک..مثلَ ما یُسلّم علیک الشیعة"

ای امام هادی ، همان طور که شیعه به تو سلا م می گویند،ما به تو سلام می گوییم.

از کتاب «نکته های ناب از آیت الله العظمی بهجت»




زمان کم است...دیر است...

...تغییرات برق آسایند.و ماده نمی پاید.

ما اما هنوز نفهمیده ایم اصالتمان با این ها نمی خواند.ریشه مان این جا نیست.

و هنوز نمی دانیم تغییر در "وجود" نیست که رخ می دهد.در ماده مان است.

و ما یکی بیش تر نیستیم.

هنوز نفهمیده ایم،چیزی نیست!و این "ما" نیستیم که "هست"یم!!!

و چون فکر می کنیم هستیم،خودمان را به همه جا می کوبیم مثل پشه. حیرانیم. هنوز نفهمیده ایم.

نفهمیده ایم چیستی هیچ نیست و هستی ست که هست.و ما همه همانیم که هست.

و ما همه حقیم نه فقط او .. و یکی هست و همه یکی اند.و "چیز" معنا ندارد. 

نمی دانم کی خواهیم فهمید که یکی هست و هیچ نیست جز او یعنی چه.

نمی دانم آیا خواهیم فهمید که "هیچ" اصلاً نیست!؟ وقتی وجود هست؟

و ما همه با در و دیوار و گل و باد و ستاره و پشه یکی ایم.همه مان حقیم.


پ.ن: یادم نمی رود سوم دبیرستان ،وقتی سی مرغ رسیدند به قله ی قاف،و دریافتند سیمرغ

چیزی جز خودشان نبوده،چقدر ناراحت شدم!

تا سه روز از ناراحتی خواب نداشتم.اگزیستانس بودن من پیشینه دیرینه دارد!

امروز اما در اتوبوس به انا الحق پی بردم.بر اگزیستانس بودنم غالب آمدم

چه لذتی دارد وقتی انقدر فسفر می سوزانی که بالاخره دست فکرت به جایی بند می شود.

پ.ن2:سارتر،هدایت، نیچه ، کامو به قبرتون چیز بدی بباره که گندی که توو روحم زدینو هنوز نتونستم جمع کنم.

پ.ن2.1:همه چی از نمایش گاه تو دانش گاه شروع شد که چشمم افتاد به پوستر اون حرف نیچه که

1883گفت  "خدا مرد".

زیرش نوشته بود  خدا:  "نیچه مرد" 1900

(سالی که نیچه مرد!)

یعنی شیفته ی پوستره شدم!

پ.ن3: این سه ماهو می بخور توروخدا.

دارم فکر می کنم ما که بی خود شدن نمی توانیم،شاید بهتر باشه واقعاً یه مشروب پشروبی بزنیم

ببینیم ،مستی و از خود بی خود شدن که می گن چه حسی داره.بعد شاید به تر بتونیم

شبیه سازی کنیم حداقل!

پ.ن4: اینها که نوشتم حاصل یک نصفه روز فکر کردن و نبش قبر دوران دبیرستان بود!

کلاسای فلسفه...تابستونایی که زیر بادکولر چیز میزای بعضاً بی خود خوندم.

دفتر خاطرات اون دورانو مرور می کردم!اوضاع بی ریختی داشتم حقیقتاً.

الان به تر شده!!فکرکنم!

پ.ن6:ان الله لایستحیی ان یضرب مثلاً ما بعوضةً فما فوقها....و امالذین کفروا فیقولون ماذا ارادالله بهذا مثلا؟؟!


فاستبقوا الخیرات...

پ.ن: خدایا... تو فقط می دانی چه حقی بر گردنم هست  و تا ابدخواهد بود.بگذار شرمندگی ام

فقط به درگاه خودت باشد...نه بندگانت.

...و آن کس که به خدا توکل کند،خدا کفایتش می کند.همانا خدا کار خود را به انجام می رساند...

 طلاق3