هو الحبیب

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست...

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق! تو را دارم و دارای جهانم...

همواره تویی! هرچه تو گویی و تو خواهی


مرّ السحاب...

من ...با خط به خط نوشته هایم...زندگی کرده ام.

هر سطر این نوشته ها...حال چندین و چند ماه و سال من است...

صد حیف و آه و افسووس...که زندگی، که روزگار، که شب و روز، که لحظه ها...، مثل ابر می گذرند...

در پس این گذرها، آنچه می ماند منم.

حاصل رسوب روزها و شب های تنهایی ام در روزگار غربت نشینی،

موجودی شده رام و سر به زیر و بی هیاهو...آرامتر از همیشه.

این یکی...نمی دانم افسوس دارد یا نه.


هو الحبیب

وقتی نمی تونی انرژی بدی،

پانشو برو کسی رو ببین.

وسط راه، تو اتوبوس، وقتی حوصله ی هم همه ی دور و برم رو نداشتم و دلم می خاست داد بزنم ساکـــــــت!

فهمیدم که اشتباه کردم قرار دیدار با دوست گذاشتم...

اون هم با این همه بی حوصلگی...

دل و دماغ این روزهای من حکم همان قماربازی ست که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...