اصلاً نمی‌دانم می‌شود چنان لحظاتی را به وصف آورد...؟

و اگر بشود،

اصلاً مجازم من؟ که به وصف آورمشان؟

شاید چون هنوز...آن طور که می‌خواهم...احاطه نشده ام توسط حس هایی که باید بی پروا محاط شد بهشان.

حالا ..من آن من ام ..که شاید هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کردم باشم.

حالا من به همین جا هم راضی ام... حتی اگر همه چیز همین جا بماند برای همیشه. و خاتمه یابد.

شکرت پروردگارا..



دوش!

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد


پ.ن:

آ..................ه

آن گاه!

حس و کلماتی که هرگز فراموشم نخواهد شد...

غافلگیر شدن خوب است.


من از زندگی  هیچ مطالبه ای ندارم دیگر...! اگر همه چیز همین طور که الان هست بماند..

اردیبهشت باشد...هوای بهشت باشد، ... بلبل ها هنگامه به پا کرده باشند آن بیرون...

هوا این همه لطیف باشد..نه ذره ای سرد..نه ذره ای گرم...

نسیم بیاید از پنجره توو ...و فقط عطر گل های بنفش درخت روبرویی را با خود بیاورد.

عطر گل همین طور در هوا معلق باشد...

حال من خوب باشد.

حتی اگر مامان بابا دو روز باشد که زنگ نزده باشند ..

حتی اگر هفته ی دیگر ارائه و امتحان داشته باشم...

من راضی ام به هر ناخوشایندی، وقتی هوا اردیبهشتی ست.

حتی وقتی کسی که باید باشد نباشد...!


اعتراض وارد نیست.


Let's get to the point...!

حواشی را رها کن!

اصل همین است که باورت اگر این باشد که کسی باید باشد، نبودنش جور ناجوری توی چشم می‌پرد.

اگر نبودن برایت اصل باشد، بودن را برنمی‌تابی.

برتابیدن...یا برنتابیدن...

مسئله کدام است؟