از ان روز که، دانستم برای خاطرِعزیزِ محبوب ، چشم از مخلوقش پوشیدن خودش قرب است... و لو کنتُ بــه(ک) خصاصة.
من ازان روز که دانستم نظربازی مارا پایان نیست و دل های مارا آرام ،
از تو گریختم
از" تو" هجرت کردم.
دلم را نه، اما نگاهم را گرداندم.
"خودم" را سوزاندم!
و تو هیچ ندانستی از جنون جان من
تو ندانستی و من نیز هم ، که تلخی و سختی این چشم فروفکنی ها برایم آنقدَر بود که حتی شیرینی ِ آن "ایمانی" که رسول ِ خدایــِمان وعده داد هم حسرت را پاک نکرده از وجودم *.
ندانستی... که وداع را اینگونه دردالود نوشاندی ام
و کاشی های خال خالی را ..حتی به سیاهِ چادرم ترجیح دادی ...
و این دردی ست دو چندان
که نه عُرضه ی "تسلیم شدن" دارم...نه طاقت دل کندن
من ازان روز که دانستم من را و تو را جز این ، چاره ای باید ، سفر کردن آموختم.
وتو نمی دانی که چه ها برخود گذراندم و خیال کردم که رفته ای از یاد. و نمی دانی که ترک ِدیار نه! اما ترک یار، پیر می کند دل و جان آدمی را.
تو نمی دانی حالا که گوشه و کنار این "دانش کده ی" لعنتی قدم می گذارم و این همه بی تفاوتی به چهره ام می دوانم و همه را خوش باش می گویم و گوشه به گوشه یادم از گام های کـُند شده و نگاه های مردد تو می آید ،چه داغی در من تازه می شود... نمی دانی.
حالا می فهمم که هجرت ، اول از خودم باید که می کردم. که باز با دیدن هر گوشه این شهر ، یادی جان نگیرد در من از تو.
آدمِ "ازخودگذشتگی" نبوده ام که هنوز این همه داغ دارم.
تو هم من را نفهمیده بودی که در دسترس ترین علت را چسباندی به " از تو گذشتگی ِ" من .
فداکاری هم بلد نبوده ام.
و بی چاره بوده ام .
و خسته و خرابم.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش...بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش
* سخنی هست از پیامبر اعظم در باب نگاه.
پ.ن: فریاد های دل را گاه، جز نگاشتن پاسخی نیست. بعضی چیزها ناممکن است و ازان جمله از یاد بردن برخی چیزها.فقط چون برخی چیزهای دیگر، آن هارا به یاد ما می آورند و دل از پی دیده می رود.
سفر خوب است.