گاه ، به ناگاه تهوعی عظیم از هر چیز تمام "من"  را در خود می پیچد...از هر سو بی پروا می وزد..بند بندم را می گسلد ... تهوعی از تمام آنچه که هست و ادراک می شود. تیک تاک ساعت ..بوی همین عطری که اتاق را پر کرده.. همین صوت ِعربی  احتمالا غیر مباح ... این دیوارها لباس ها ... رنگ ها  . 

حسی که انگار فقط "مرگ " می طلبد.

نه از آن مرگ های بی اجازه .

 به یادم می آورد که روزی از همین روزها میان همین هیاهو ها...همین هم همه ها همین غفلت های پایا  و علقه های نامیرا ... می آیند و می برندت.
تو مات ومبهوت  ،هنوز نگاه می کنی...
شاید حتی  نمی دانی که این "تو" بودی که بردند... آمدن وبردنی ناگهانی به جایی که نمی دانی
هر چه بود همان بود که در " تو" بود ...و باقی همه هیچ.
همه رنگ ها و بو ها و صداها را می گذاری و می روی.
می گذاری و می روی.
به همین سادگی. در چشم بر هم زدنی و کمتر شاید.
خودم را به مردن می زنم... چشم هایم را می بندم آرام .. نفسم را حبس می کنم.. می خواهم تمرین مردن کنم
از روحم خبر ندارم که چه می کند...تلاش می کنم که تصور کنم خروارها  خاک  سرد مرا پوشانده
بدنم یخ زده.
حالا من آن زیر دراز کشیده ام... با دستانی که روی سینه به هم گره خورده اند.
دستانی خالی...
وسینه ای خاموش
 
تهوعم نرم نرمک دارد می  رود.

  می دانم که هرچه این ها را دل ناچسب تر و موحش تر به رخش بکشم ، زودتر می رود.

ازینجا به بعدش سخت تر می شود...خیلی سخت.

.

.

حالا دیگر تهوع رفته.  


من فکر می کنم :این تمرین مردن هم خودش  زیاد  وقت می گیرد .

ممکن است روزی میان همین تمرین ها ببرندم.

اما حالا دست کم ،تحمل ِ ابتذال این همه چیز  که من را در برگرفته اندکی ساده تر به نظر می رسد.

امام علی علیه السلام  فرمود  کسی که فردا را از زندگی خود بشمارد، حق مرگ را آنگونه که درخور آنست  رعایت نکرده.

پ.ن: یادم از تهوع سارتر آمد. تهوع را اولین بار او یادم داد!.