این چند روز گذشته، روزهای سخت و نفس گیری بودند. برای اولین بار در این مدت، حس ضعف

عجیبی کردم.

حس های به هم آمیخته ای که همه شان را می شناختم، اما هیچ گاه این گونه باهم و دسته جمعی

روی سرم خراب نشده بودند.علت هم فقط خودم بودم.احدی خارج از جسم من،مقصـّر نیست.

(اصلاً اجازه هم نمی دهم کسی بخواهد کاری با من بکند که این حس ها درَم ایجاد شود!)

خلاصه خودم بودم.

مخلوطی از ناامیدی، دلتنگی عجیب، خشم از اوضاع جهان و کشورم، و اعصاب خوردی از

کارهای خودم، پشیمانی از کارهای چندروز گذشته هم اندکی.

کاتالیزرش همین درگیری با درس هاست که نمی گذارد حواسم را پرت کنم آن دورها، وگرنه

به این شدت نبود.

در طول مدتی که تنها زندگی کرده ام،ناخوش ترین روزهایم،همین روزهای متصل به امتحان ها بوده،

تا به حال هم نشده بود یک ســـال را به تنهایی بگذرانم.شده بود یک سال نروم ایران، اما نه که این همه را

تنها تاب بیاورم.

لعنت به این همه دل بستگی.

و انگار وقتی حالت ناخوش است،بدتر گند می زنی به همه چیز و اوضاع را خراب تر از قبل می کنی.

ندانم کاری زیاد ازت سر می زند.

قدرت فکر و قضاوت و تصمیم گیری درست تاحدی ازت سلب می شود.

خلاصه که شرایط قهوه ای رنگ بود.دیروز و امروز به سرخی گراییده.تا ببینیم فردا چه خواهد بودن.


پ.ن:این یک هفته ی گذشته شاید نزدیک پنجاه کیلومتر پیاده راه رفتم.شاید هم بیش تر.

دی شب به جایی رسیدم که بلبل های درختانش ،نیمه شب نغمه می خواندند!شاید هم پرنده ی

خاصی بود.ولی پرنده بود به هرحال!

پ.ن1:اون بوی بهبودت که از اوضاع جهان می شنیدی کو حافظ؟ دیگه تو ام آره؟

پ.ن2: آدم هایی که برای خود در تو حقی قائل می شوند،صرفاً چون تو آن گونه به نظر می آیی که

آن ها می خواهند، یک جور عجیب و ناخوشایندی بر تو اثر می گذارند.

و گاهی بدون این که بخواهی، تو هم جذبشان می شوی،فقط چون یک علامت سؤال گنده بالای

 کلــّه ات نقش بسته که چه چیز در تو آن ها را خوش می آید که این گونه می شود؟ یا ساده تر،

چه غلطی کرده ای که این قدر فاحش، عوضی ات می گیرند؟بعد همین باعث تشدید قضیه می شود!

پ.ن3:گرچه که روزگار دفاع مقدس با دوران جنینی مان هم مصادف نشد و لب مرزی شدیم دهه شصتی،

رنگ به رنگ هم که نسل جدید مداحان به بازار عرضه شود و ملّتی را حالی به هولی کند،

مرا همین بگذارند با این کویتی پور به خدا!کلّ محرم و صفر مرا کفایت می کند.

حتی آن جا که می گوید "اون چراغو خاموش کن".

پ.ن4:تحمل ِ این روزها برای گردن کلفت تر از من ها هم ساده نیست.

اما می ارزد به آن چه که روز به روز در من می بالد و حسش می کنم.

خلاصه این که... ما را به سخت جانی ِ خود این گمان نبود

به لطف و رحمت تو اما چرا.

ارادت.


الان نوشت: این پست مال امروز نیست، مال دیروزه که درباره ی پریروز و روزهای قبل نوشتم.

. نمی دونم چرا دلم نمی خواد پستش کنم اما چون واسش وقت گذاشتم و می ترسم ییهو جو منو بگیره و

مثل خیلی وقتا بزنم زحماتمو نابود کنم، سریعاً خودم رو در عمل انجام شده قرار می دم!