امروز نقطه ی عطفی بود در چند ماهه ی اخیر زندگانی ام...که روزی می گویم که چرا.


پ.ن: آمدم خانه..ده بود...خسته تر  از هر روز، گرسنه تر از هرشب ، تشنه تر از همیشه، نماز نخوانده،

با ارائه ی فردا...در فکر این که برای گزارشم این دختره که نیامد، حالا کی را گیر بیاورم اسکلش کنم؟

که پ. را در حالی که داشت سعی می کرد نبینمش،(!) دیدم! و به دام انداختم! سلام علیک خیلی جالبی

کرد و برای این که هرگونه تردید مرا در مورد خودش از ریشه بخشکاند، گفت بیا همین حالا انجام بدیم

مصاحبه را! با همه ی احول مذکور که رو به موت بودم، نه نگفتم!گفتم نیم ساعت دیگر  بیا زنگ بزن...

سه سوت نماز مغرب را خواندم ، آمد و مصاحبه را خیلی به تر از بار قبل انجام دادیم. خوب بود که باتریش

تمام شده بود و خیلی حال حرف اضافی نداشت! این که تمام شد حس کردم امروز تکمیل ترین روز عمرم بوده!

حالا هم نشسته ام با سرمایی که از کل امروز در مغز استخوانم رسوخ کرده کنج تخت خواب و هی دم کرده

و جوشانده ی بدمزه می خورم که نکند سرما بخورم...گوشیم که از ساعت نه و پنج دقیقه آخرین نفس

هایش را کشید، در دورترین نقطه ی ممکن به من، در جیب پالتوم است..

فردا یک ارائه دارم که خیلی دلم خوش است که خیلی خوب می دهمش...برای همین هنوز هیچ کارش

را نکرده ام! حتی اسلاید هاش را آماده نکرده ام!

آمدم این جا که گرمم شود به زور دم کرده و جوشانده و گرمای شوفاژ، بعد بروم شام بخورم و

بنشینم تا صبح ارائه را آماده کنم، حالا می بینم که جز "خواب" چیزی طلب نمی کند از من این لحظه..

گوشیم هم که دور است و اصلاً خاموش است..نمی دانم فردا چه می شود...بیدار می شوم از خواب اصلاً؟

گاهی انرژی حیاتم ازین جا تامین می شود که بگویم گور بابای همه چیز... نروم کلاس ، ارائه ندهم، کار تحویل

ندهم، بگذارم بدترین ها اتفاق بیفتد؛ بعد کیف کنم از خیالی که راحت می شود با این ها...