آستین ها را می زنم بالا که وضو بگیرم.

چشمم می افتد به خودم در آینه...

نگاه می کنم در چشمانم.دو دقیقه...سه دقیقه...شایدهم بیش تر.

انقدر نگاه می کنم که اشکم جاری می شود.گرم. بی صدا . نرم .می لغزد روی گونه ام.

می رود گوشه ی لب هام.

لب از لب می گشایم.روی زبانم محو می شود. شور است.

(یادم نیست کدام معلم کدام سال دبیرستان بود می گفت اشکی که از درد باشد داغ و شور است.

اشک بی دردی، که از دل نیست سرد و بی مزه است.خودم همیشه امتحان می کنم.راست می گفت.)

عصبانی می شوم از دست خودم...که چرا اشک می ریزم.

نگاه بر نمی گیرم از چشم هام. اما بلند می گویم :

زندگی همینه آدم! همینه! چی می خوای تو از زندگی؟هان؟ چه مرگته؟

مگه خودت نمی خواستی؟ مگه همین تو نبودی که از  درگیر زندگی شدن بی زار بودی؟

یادت رفت همه اینا؟ بچه شدی باز؟ باز دبه کردی؟ 

آره خودم بودم... نه...شکایتی ندارم.

شاید گاهی در نوسانم...

تاب می خورم...

همین فقط.