چقدر گفتم فقط آمده ام چون مطالبات زندگی این طور ایجاب می کند.
چقدر گفتم یکی مرا ازین زمان و مکان و روزها و دغدغه های چرند بکند ببرد.
نیازی که این ماه های اخیر داشته ام، نیاز به کنده شدن از همه چیز بود.
بی خود هم نبود..
تو چه خوب مرا آماده کردی...حالا که عقب گرد می کنم و می نگرم به آن چه برمن رفته،
می بینم خب...حق هم دارم...مگر چقدر تحمل دارد یک انسان..؟دلم برای خودم کباب شد...
و چه تلخ حسی ست این دل سوختگی برای خود...خودش زخم جدید است.
منفورترین حس نزد من پشیمانی ست.حسی که بیش ترین توان را می رباید از من برای مقابله.
و بعد دل سوزی.
متنفرم ازین که کسی دلش برایم بسوزد.
دلم فقط برای آدم های بیچاره می سوزد. نه آدم های مظلوم.
حالا هم دلم برای خودم می سوزد.
نتیجه مشخص است.
همین.
پ.ن: امروز آن قدر ها هم روز مهمی نبود.
مهم همان روزهایی بودند که خودم می دانم و هیچ کس جز خدا نمی داند.
که گفتم من می دانم چیزی هست توی این کله. گفتند نه. نیست.
گفتم شما می گویید نیست، لابد نیست دیگر.
اما بود. خوب هم بود.
حالا دارم سناریو های ممکن را می چینم تو کله ام.