امروز عید قربان بود!

و من خیلی سعی کردم خوشحال باشم! یا سعی کردم خیلی خوشحال باشم.

دائم به فکر هنگامه ی حج و حجاج بودم...و آنچه آن ها آن جا حس و تجربه می کنند و چون هیچ

ذهنیتی از حج ندارم، نمی دانم چه درمی یابد آدمی آن جا.

چندسال پیش یک پاراگرافی جایی خواندم که جمله ایش مرا پوکاند!(بعداً فهمیدم مال شریعتیه)

و ازان زمان تا مدت ها معیار و محک ِ رابطه ی من و خالقم بود.

یادم هست اولِ دفتر خاطرات روزانه ام هم به جای هرجمله ی دیگری این را نوشته بودم.

و این جمله درآن زمان که اسماعیل ِ من حقیقتاً «اسماعیل» نام داشت، مرا به رهایی رساند...خیلی

بی دردسر تر و راحت تر ازانچه فکر می کردم.

هرچند ...آنچه به قربانگاه بردم دلم بود... نه او!شاید هم همیشه همین است.

شاید هم اسماعیل همیشه خودمانیم. نفسانیتمان.نمی دانم.


… و اکنون، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربان‌گاه آورده‌ای. اسماعیل توکیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟

شغلت؟ پولت؟ خانه‌ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ خانواده‌ات؟ علمت؟ درجه‌ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟

نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیبایی‌ات؟

من چه می‌دانم... این را باید خود بدانی و خدایت.

من فقط می‌توانم نشانی‌هایش را به تو بدهم، آن‌چه تو را در راه ایمان ضعیف می‌کند، آنچه تو را در راه

مسئولیت به تردید می‌افکند،آن‌چه دلبستگی‌اش نمی‌گذارد تا پیام حق را بشنوی و حقیقت را اعتراف کنی،

آن‌چه تو را به توجیه و تأویل‌های مصلحت‌جویانه و … به فرار می‌کشاند و عشق به او کور و کرت می‌کند و

بالاخره آن‌چه برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی...

او اسماعیل تو است!

اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد یا یک شیئی، یا حالت، یا یک وضع، و یا حتی یک نقطه ضعف!

تو خود آن را هر که هست و هر چه هست باید به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی. 

.

.

.

دی شب و امروز حس عجیبی بود در من... بخصوص که خیلی دیرتر از همه! آن هم بطور اتفاقی! مطلع

شدم مامان و بابا رفته اند کربلا... نمی توانم بگویم چه حسی دارم ازین مسئله... نمی توانم... .

نمی دانم مامان چه ها دیده آنجا... چه عشقی کرده با این طلب... . مامان ازوقتی یادم بود می خواست

برود کربلا. بابا نمی گذاشت. می گفت زیارت از راه دور بکنی بهتر است که بروی پول به رژیم خونخوار بعث

بدهی! (12 13 سال پیش ،با اطمینان می گفت : ) صدام می رود می برمت زیارت!

و خود بابا...درست روزی که صدام برافتاد... به نام  مأموریت ، طلبیده شد و رفت کربلا...!

و الان هم در چنین روزهای محشری مامان هم طلبیده شد ... . نمی خواهم بیشتر بنویسم که اشکم

جاری شود...

*غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ...ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد ست...

پ.ن.: آمدم که یک دعای محشر بنویسم... رشته یک جور دیگر بافته شد! بعداً ان شالله!