حسی که گاه بی مهابا تمام جهانم را در می نوردد,اسمش را "رهایی طلبی" گذاشتم.

شاید اما "سرکشی" نزدیک تر به واقعیت باشد.

دوست دارم مثل اسب وحشی فقط بدوم...یا مثل پرنده ای فقط پرواز کنم.پرم هم به هیچ جا نگیرد.


می خواهم هیچ کس را نبینم...هیچ کس من را نبیند...هیچ کس به من توجه نکند.می خواهم نامرئی باشم.

او که باید باشد، خوش بختانه همیشه هست.و دیده نمی شود و خوب هم می بیند!

گاهی (و هر بار هم ناخودآگاه) این ایده به ذهنم می آید که "خدا"! شکرت که این گونه ای!

حرف مسخره ای ست، به دلایل خاص! اما درماندگی ،حاصلش همین هاست.

و درماندگی هم تا حد زیادی حاصل طبع دمدمی خودم است... .

گاهی فکر می کنم این زندگی را باید تنها به آخر برسانم؛دیوانگی ست که آدمی با اوصاف من،کسی

را اسیر خود کند.کسی را دوست بدارد که گاهی نمی خواهد ببیندش.کسی را شریک بهترین لحظه هایش

کند که گاهی حق ِ شراکتش را نمی دهد و همه چیز را تنها می خواهد.

راندن ِ کسی که دوستش می داری ، ممکن نیست. می خواهی ،نمی توانی.

و فاجعه، وابسته کردن ابدی ِخود به فرزندی ست که دوری اش را لحظه ای تاب نمی آوری!

حاصلش می شود سرزنش های مکرّر "فراخود" و عذاب های عظیم ِ وجدانت؛

نه به این دلیل که فقط "تنهایی" تو را به خواسته ات می رساند،

بلکه چون تو او را به خواسته اش نمی رسانی .در حالی که خودت این تعهد را پذیرفتی.

چرا مثل بقیه نیستی؟

چرا آدم وار  زندگی نمی کنی؟ این ها چه کوفتی هستند که به فکر تو می آیند!؟

من تقصیری ندارم...

"نهاد" م همه این ها را می خواهد ...

نهادم من را فقط یاد یک اسب رام نشدنی می اندازد.

تلاش های بی وقفه ی "من" برای رام کردن اسبی چنین وحشی، به همین جا می انجامد که دیگر

گاهی خودم هم دلم برایش می سوزد . می خواهم کمی رها بگذارمش یکم بچـرد! آنجور که می خواهد.

خوش بگذراند.رها از هر درد بی درمان.رها از سرزنش و از چرا.


* می بینی! باز هم شدم دو نفر.

**متاسفانه برای توضیح احوال خودم ،از نظریه ی فروید بهره جستم!زیرا راهی نبود!

با تشکر از زیگموند عزیز که نظریه ای فرافکند و جهانی را خر کرد، موفق شد من را هم خر کند سرانجام.

و این خیلی ارزش دارد!