یک روز خوب پاییزی
هوای خیس را دوست نمی دارم ... اما حالی که این هوا در من ایجاد می کند را چرا.
باد و برگ های رنگ رنگ زیبایند.
و انکارِ زیبایی حرام است!!
سال پیش میان همین برگ ریزان بود که درتب وتاب ثبت نام کلاس ها
بودم. مامان اینها در تب و تاب رفتن.
برزخی بودم...
مانده بودم. اما نه به حکم عقل نه به حکم احساس.
به حکم حکمت الهی .به حکم مصلحت پروردگار.
نمی دانستم چرا اینطور می شود.
در گذرِ این یک سال،این جمله ی امام علی_ نه فقط برسرِ ماندن و رفتن
که در خیلِ مسائلی جزآن _ برایم به کرّات عینی شد که فرمود خدای را
به گسستن عزم ها و اراده ها وشکستن تصمیم ها شناختم.
این را بی شک کسانی درمی یابند که در تصمیم های آینده سازِ زندگانی
شان_ نه فقط زندگانی مادی_ با تردید هایی عجیب دست و پنجه نرم کرده
اند.
نمی دانم تردید می شود نامیدش یا نه.
تردیدی نه از جنس تشخیصِ ساده یا پیچیده ی خیر و شر.
تردیدی به وسعت خود.به وسعت زندگانی ِ گذشته و آینده.
نه... اینها هم نه! نمی دانم چه طور بیان می شود کرد.
یقین شاید واژه ی صحیح تری ست.
یقینی که ناگاه می وزد و عزمی را که با تمام سنجش های عقل ناقص بشری
جزمِ عملی شده باطل می کند و حکم به دیگر چیز می دهد!
و عقل هنوز مانده معطل که چه شد که آنچه می بایست می شد نشد!
فتوای من اینست که: حقیقتِ مصلحت را دریافتن، فقط با شهود میسر است
که ببینی با چشم دل که چه بودی و کارگاه مصلحت و مشیّت خداوندی از
تو چه حاصل کرد.
و غیر آن همه لافِ دریافتن است!
اخیراً از تجزیه ی" تنهایی" ،به آنجا رسیدم که یکی از دشواری های تنهایی
آن است که تو احساساتی داری که خود را در "دیگران" معنا می کنند...
با"دیگران" به جلوه می آیند.
برخی این هارا بیش تر دارند ،برخی کم تر.
برای منی که خودم را تنها بیش تر دوست می دارم ،تنهایی نهایتِ خیلی
چیز هاست.شاید بهترین فرصت برای شناسایی و رجوع به خودم.
و برای آن که خودش را با دیگران دوست تر می دارد، تنهایی انتهای خیلی
چیزهاست...تنهایی بیشتر نداشتن است تا داشتن.
نتیجه ای نمی خواهم بگیرم.این ها فقط حاصل ذهن قاعده تراش منند.
اما اگر فرضاً برای هر انسان، قائل به مسیری برای کمال بتوان بود ،
و دشواری هایی که در مسیر باید برتابد،
تاب آوردن دشواری ها برای "آن که" در میان
مردمی ست ازان جنس که می باید،
کمتر دشوار ست از تاب آوردنِ دشواری ها برای آن که اصلاً درمیان مردمی
نیست!(بودن فیزیکی نه ها!)
مبناش را هم می توان گذاشت بر طبع آدمی.که اجتماعی ست.
و اینکه اصلاً آدمی کاربردهایی دارد که در تنهایی تعریف نمی شوند و
نهان می مانند و کم کمَـک هلاک می شوند.
علی ایُّ حال! گرچه که سخت می گذرد... گه گدار...
آنچه از گذرها می ماند را لیک "خوب" می پندارم
"من" حاصل سالیانِ متوالی، رسوبِ احساس ها و تجربه هایم.
و گاهی فکر می کنم که درد مارا نیست پایان...
و آخرِ خط این روزگار تازه ابتدای دربدری هاست!
.
.
.
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم... که آشکارا در پرده ی کنایت رفت..
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ...که مایه خود همه در وجه این حکایت
رفت...
پ.ن:در تصمیمی جدید که چندی پیش اتخاذ شد، زین پس به نگارش روزانه هایی که رخ می دهند می پردازم...تا بمانند و بدانم که چه برمن رفته.
من که می گذرم ازین روزها...می دانم که روزی سرِ پیچی از روزگار، پشیمانی گریبانم را غفلتاً می گیردو خاطرات این روزهارا طلب می کند... و من با دستی خالی و حافظه ای انباشته از موهومات...نمی دانم چه خواهم کرد!
علت تصمیم این بود که دریافتم که من را اگر ول کنند!!، شب تا به سحر _و بالعکس_ به چیزهایی فکر می کنم که تنها در عالم مثال موجودند!و این برای یک موجودِ تنها کار خطرناکی ست.من نمی خواهم حاصل سال های دربدری یک ایرانی در فرنگ و زندگی پاندولی اش میان دانش گاه و خانه که گاهی قوسی به سمت پارک های اطراف هم بر می دارد ،بشود یک مجنون چادری!که درنوع خود بی نظیر است احتمالاً!
ازین رو، آنچه حقیقتاً روی می دهد را نیز ثبت خواهم کرد ...باشد که
خاطرات ،روزی مایه ی مباهات یا نهایتاً انبساط خاطرم شوند!
والسّلام علی من اتّبع الهدی!