عنوان ندارد


به مرز سکوت نزدیک می شوم.

با خودم می گویم چرا باید چنین باری بردوش من باشد،

و چرا یادم نمی رود این ها؟ چرا هیچ گاه فراموشم نمی شود...؟

این یعنی هنوز در تو چیزی هست که بالت را بسته..هنوز سلسله بر پای توست...

نمی توانی بپری...باید از نو زاده شوی..پروانه شدن دیگر از من برنمیاید...

ولی درست آن گاه ...که ناامید ترین می شوم... که می خواهم بانگ عصیان بردارم... فریـــاد برآورم که...

"من هیچ گاه آنی نبوده ام که باید باشد...." صدای پروقار تو در گوشم می پیچد که قل ياعبادي الذين

أسرفوا على أنفسهم لاتقنطوا من رحمة الله إن الله يغفر الذنوب جميعاً إنه هو الغفور الرحيم...

و لب می گزم ، آتش دل فرو می نشانم و زمزمه می کنم استغفرک ربی...و اتوب الیک.



خط عطفم داریم؟ یا فقط نقطه ی عطفه؟

الان که دقیق تر نگا می کنم می بینم این سه چار ماه گذشته دم به دمش نقطه عطف بوده تو زندگیم..

اصن من کلاً الان یه ساله رو عطف دارم زندگی می کنم!

والا به خدا.



امروز نقطه ی عطفی بود در چند ماهه ی اخیر زندگانی ام...که روزی می گویم که چرا.


پ.ن: آمدم خانه..ده بود...خسته تر  از هر روز، گرسنه تر از هرشب ، تشنه تر از همیشه، نماز نخوانده،

با ارائه ی فردا...در فکر این که برای گزارشم این دختره که نیامد، حالا کی را گیر بیاورم اسکلش کنم؟

که پ. را در حالی که داشت سعی می کرد نبینمش،(!) دیدم! و به دام انداختم! سلام علیک خیلی جالبی

کرد و برای این که هرگونه تردید مرا در مورد خودش از ریشه بخشکاند، گفت بیا همین حالا انجام بدیم

مصاحبه را! با همه ی احول مذکور که رو به موت بودم، نه نگفتم!گفتم نیم ساعت دیگر  بیا زنگ بزن...

سه سوت نماز مغرب را خواندم ، آمد و مصاحبه را خیلی به تر از بار قبل انجام دادیم. خوب بود که باتریش

تمام شده بود و خیلی حال حرف اضافی نداشت! این که تمام شد حس کردم امروز تکمیل ترین روز عمرم بوده!

حالا هم نشسته ام با سرمایی که از کل امروز در مغز استخوانم رسوخ کرده کنج تخت خواب و هی دم کرده

و جوشانده ی بدمزه می خورم که نکند سرما بخورم...گوشیم که از ساعت نه و پنج دقیقه آخرین نفس

هایش را کشید، در دورترین نقطه ی ممکن به من، در جیب پالتوم است..

فردا یک ارائه دارم که خیلی دلم خوش است که خیلی خوب می دهمش...برای همین هنوز هیچ کارش

را نکرده ام! حتی اسلاید هاش را آماده نکرده ام!

آمدم این جا که گرمم شود به زور دم کرده و جوشانده و گرمای شوفاژ، بعد بروم شام بخورم و

بنشینم تا صبح ارائه را آماده کنم، حالا می بینم که جز "خواب" چیزی طلب نمی کند از من این لحظه..

گوشیم هم که دور است و اصلاً خاموش است..نمی دانم فردا چه می شود...بیدار می شوم از خواب اصلاً؟

گاهی انرژی حیاتم ازین جا تامین می شود که بگویم گور بابای همه چیز... نروم کلاس ، ارائه ندهم، کار تحویل

ندهم، بگذارم بدترین ها اتفاق بیفتد؛ بعد کیف کنم از خیالی که راحت می شود با این ها...



هوالحبیب


منم...خلیفه ی تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز... تاج و تخت نداشت

هوالحبیب

اللّهُمّ إِنّهُ يَحْجُبُنِي عَنْ مَسْأَلَتِكَ خِلَالٌ ثَلَاثٌ، وَ تَحْدُونِي عَلَيْهَا خَلّةٌ وَاحِدَةٌ

يَحْجُبُنِي أَمْرٌ أَمَرْتَ بِهِ فَأَبْطَأْتُ عَنْهُ، وَ نَهْيٌ نَهَيْتَنِي عَنْهُ فَأَسْرَعْتُ إِلَيْهِ، وَ نِعْمَةٌ أَنْعَمْتَ بِهَا

عَلَيّ...فَقَصّرْتُ فِي شُكْرِهَا.

وَ يَحْدُونِي عَلَى مَسْأَلَتِكَ تَفَضّلُكَ عَلَى مَنْ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ إِلَيْكَ،

وَ وَفَدَ بِحُسْنِ ظَنّهِ إِلَيْكَ، إِذْ جَمِيعُ إِحْسَانِكَ تَفَضّلٌ، وَ إِذْ كُلّ نِعَمِكَ ابْتِدَاءٌ

...

...

سُبْحَانَكَ...لَا أَيْأَسُ مِنْكَ وَ قَدْ فَتحْتَ لِي بَابَ التّوْبَةِ إِلَيْكَ، بَلْ أَقُولُ مَقَالَ الْعَبْدِ الذّلِيلِ الظّالِمِ

لِنَفْسِه ، الْمُسْتَخِفّ بِحُرْمَةِ رَبّهِ.


أَتُوبُ إِلَيْكَ فِي مَقَامِي هَذَا تَوْبَةَ نَادِمٍ عَلَى مَإ فَرَطَ مِنْهُ، مُشْفِقٍ مِمّا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ،

خَالِصِ الْحَيَاءِ مِمّا وَقَعَ فِيهِ.


قَدْ تَطَأْطَأَ لَكَ فَانْحَنَى، وَ نَكّسَ رَأْسَهُ فَانْثَنَى، قَدْ أَرْعَشَتْ خَشْيَتُهُ رِجْلَيْهِ،

وَ غَرّقَتْ دُمُوعُهُ خَدّيْهِ، يَدْعُوكَ بِيَا أَرْحَمَ الرّاحِمِينَ،

وَ يَا أَرْحَمَ مَنِ انْتَابَهُ الْمُسْتَرْحِمُونَ، وَ يَا أَعْطَفَ مَنْ أَطَافَ بِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ،

وَ يَا مَنْ عَفْوُهُ أَكْثرُ مِنْ نَقِمَتِهِ، وَ يَا مَنْ رِضَاهُ أَوْفَرُ مِنْ سَخَطِهِ...

...

...

عَالِمٍ بِأَنّ الْعَفْوَ عَنِ الذّنْبِ الْعَظِيمِ لَا يَتَعَاظَمُكَ، وَ أَنّ التّجَاوُزَ عَنِ الْإِثْمِ الْجَلِيلِ لَا يَسْتَصْعِبُكَ،

وَ أَنّ احْتِمَالَ الْجِنَايَاتِ الْفَاحِشَةِ لَا يَتَكَأّدُكَ، وَ أَنّ أَحَبّ عِبَادِكَ إِلَيْكَ مَنْ تَرَكَ الِاسْتِكْبَارَ عَلَيْكَ،

وَ جَانَبَ الْإِصْرَارَ، وَ لَزِمَ الِاسْتِغْفَارَ..

.

.

.

پ.ن: می نویسم از تو...تا تن کاغذ من جان دارد...گریه این گریه اگر بگذارد.


هیچ زبانی فصیح تر و بلیغ تر از این زبان نمی تواند چنین عمیق، وجودت را

در هر سطحی از احساس و  عقل تسخیر کند.

دعای دوازدهم بود. از صحیفه ی سیدالساجدین.


Ich lass mich von Schönheit inspirieren...

دل واپس چیستی عزیز غم انگیز من؟ وقتی زیبایی ، تو را این گونه از هر قید می رهاند...؟

وقتی که چشمانت نظاره گر این همه رنگ و نور است، دیگر تو را چه کس از رهایی از خود باز می دارد؟

بهانه چیست برای دل نسپردن ...از خود بدر نیامدن...بی خویشتن نشدن؟

و در غیاب زیبایی چیست که تو را دم به دم احیا کند ...؟ چیست که تو را به راه رفتن، به نگریستن و به

تنفس وادارد؟

بگذار به اعجابت آورد این همه اشاره ی سر و دست طبیعت به حیات...

بگذار که تو را برهاند دستان معجزه گر زیبایی از بند...بگذار بر وجودت کیمیا کند و تو را به چیزی مبدل کند

که هیچ گاه نبوده ای...

و بدان..

خنده هامان اگر طراوت ندارد، و گریه هامان اگر صفای دل به ارمغان نمی آورد، از آن است که بهانه ی

خنده و گریه مان چیزی جز زیبایی ست.

بگذار زیبایی بهانه ی خنده ها و اشک هات باشد.

و به جست و جوی چیزی اگر برمیایی، آن "چیز" زیبایی باشد...

و یقین داشته باش که اسارت تن در بند این همه ماده، هیچ دشوار نخواهد بود، آن گاه که هر لحظه مسحور

اعجاز طبیعتی...

زندگی را در امید و حسرت چیزی سپری نکن نازنین من...

خودت را به طبیعت بسپار... به دست زیبایی.

و یقین داشته باش که دستان طبیعت امانت دارترین دستانند.


پ.ن: چرا این همه شبیه مائده های زمینی شد؟


هوالحبیب

اگه یه روزی نوم تو باز...تو گوش من صدا کنه...دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه...

به دل می گم کاریش نباشه.بذاره دردت جا به جا شه. بره توی تموم جونم...که باز برات آواز بخونم.

که باز برات آواز بخونم...

پ.ن:با دهان بسته برایت آواز می خوانم...و تو نمی دانی برای تو ست که می خوانم.

.

.

.

پ.ن1: حس های خوبی که من را تسخیر می کنند ، همیشه انقدر ریشه یابی و زیر و رو می کنم و

به اجزای تشکیل دهنده اش تجزیه می کنم  که آخر حالم ازشان به هم می خورد!

این یکی را هیچ کاریش ندارم. می گذارم صاف صاف هر کار می خواهد بکند.


پ.ن2: تئوریم هی خودشو اثبات می کنه...که به تناسب حس و حالت، شعرای متناسب با اون

حس و حال میاد بالا. آخه من اینو کی گوش داده بودم آخرین بار...رضا می خوند حداقل 6سال پیش!

گاهی که راه می رم مثلاً...اصلاً هم حواسم به حس خودم نیست...یهو یه تیکه از یه ترانه ی عهد

دقیانوس از یه خواننده ی خیلی گمنام  که مثلاً تو راه فلان سفر گوش می دادم به ذهنم میاد..خیلی هم

کامل!خودم کفم می بره..

دلم واسه خونمون تنگ شده...واسه اتاقم. چقدر من به مکان ها وابسته ام.

چقدر من به فضاها سنجاق شده ام.به حس و حالی که چینش اشیا در فضاها به آدمی می دهند.

شاید چون همیشه در اتصال با فضا فکر می کنم. در حال فکر، همه ی اشیای دور و برم را هم در فکرهام

اینتگره می کنم.

دقت کردم یکی از تفریحات فکریم که شدیداً به خلسه می بره منو ، تصور و تخیل فضاهای تا بحال تجربه

نشده ای ست که حس های غریب بهم می دن...بعد فکر می کنم چنین فضایی کجا ممکنه وجود داشته

باشه؟ بعد آرزو می کنم یه سفر برم اون جا!




هوالحبیب

من ازت کربلا می خوام.

آقا حاشا به کرمت.


پ.ن: که نخوای.


امضا : کسی که صلاحیت ندارد.

نوشتن را دیگر بر کاغذ دوست می دارم.مثل سابق..صفحه به صفحه ..

میان روز...میان کار...میان کلاس...در حرکت...در انتظار...در هر فرصتی که دست دهد...

لحظه به لحظه...مو به مو...در هر حالی که به خود می بینم...طبع به طبع ...خو به خو


پ.ن:گر به تو افتدم نظر...چهره به چهره رو به رو...

آخ ...خدا...باده بده ...سبو سبو...


تمام تهوع های ادواری ای که تا بحال تجربه کرده ام حول یک نقطه می چرخیدند. و آن نقطه تازه این

روزها مکشوف من شد...چه اندازه دورم من از سکون. چه اندازه بیگانه است واژه ی "قرار" برایم.

باورم نبود و نیست هنوز هم...من آدم ِ "یک جا نشینی" نیستم. مرا برای کوچ آفریده اند...