ارغوان...این چه رازیست که هرسال بهار با عزای دل ما میآید...؟
آمدم امروز سخن بگویم بغض شد.
بغض را خواستم فرو دهم ، گشوده شد...
خواستم برای خاله از سه چهار سال گذشته تعریف کنم...رسید به آنجا که
ما را به رندی افسانه کردند...پیران جاهل...شیخان گمراه.
رسید به جایی که سه چهار سال بود هیچگاه نمیرسید ...شکست و فروریخت و برباد داد ..هرچه
این سالها اندوخته بودم.
شکایت از که کنم...خانگی ست غمازم.
الحمدلله علی کل حال.
+ نوشته شده در شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۲ ساعت توسط شبگرد
|