کجاست جای تو در جمله‎ی زمان که هنوز…
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

سؤال می‎کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می‎کنی این بار هم دهان که هنوز…

چه قدر دلخورم از این جهان بی‎موعود
از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…

جهان سه نقطه‎ی پوچی است، خالی از نامت
پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»

همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»

ولی تو «حتما»ی و اتفاق می‎افتی!
ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز

در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که می‎دهد از ابرها نشان که هنوز

شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده
به جستجوی کسی آنسوی زمان که هنوز…

 محمد سعید میرزایی