آقا... من زبانم قاصر است...کلمه چیست که بتواند حال را به قال آورد. 

من از تو کربلایت را طلب کرده بودم...می دانستم چنین طلبی در عیار قلب من درج نیست

هنوز.

مرا اما کرم تو گستاخ نمود به این خواهش .

نمی دانم که بود که راه گشود... نمی دانم که بود که بار داد . نمی دانم واسطه که بود...

نمی دانم کجای سر و وضع من ،عاشق و شیدای تو را می مانــَد که این گونه نواختی مرا...

نمی دانم...

فقط می دانم آتشی زدی بر خرمنم که خامی چو مرا سوخت...

سوختنی..!

پایم به کربلایت نرسید ...نه... همت بلند می خواهد بین الحرمین را در یافتن...

خودت اما راه سرزمین و دیاری را بر من گشودی که خاکش جنس تربت تو را دارد...

که بوی غربت غریبش درست همان را با دل می کند که حرم تو...

زیرا که قداستش را وام دار خون هایی ست که به جرم لبیک به ندای هل من ناصر تو حلال شدند...

می بینی... چه رشکی می برند ملائک عرش عظیم بر چنین مردانی که این چنین خلافت ِ الله را به کمال

رسانیدند با خونشان؟ و چه نیکوست این کلام که شرف المکان بالمکین...

صاحب عرش عظیم می دانست که ارض وسیعش روزگاری جای گاه مردانی خواهد بود که با همّتی به

بلندای ایستادگی تو در مقابل جور، شوکت معتدین را ریشه کن خواهند کرد و یک به یک  آینه ای خواهند شد

بر آینه بندان این ارض، که نور او را بر خلائق باز می تابانند... .

مولا! من هیچ نکرده ام که لایق خرده عنایتی از جانب تو باشم...منت نهادی بر من و دل بی مقدار من که

دستم را گرفتی و درماندگی این  جان و تن را تیمار کردی.

مولا...وساطت کن ...شفاعت کن ...و از خدایت بخواه به حق شرف و عزت و مقام خودش و خودت،

که این جان ِناتوان را به آیین تو و خدای تو بستاند.


* این رو بعد از سفر جنوب اسفند 90 نوشته بودم.

می گوید مکه برای شما...فکه برای من...

پ.ن: بویی می آید شبیه بوی کربلا. بوی ثارالله. بوی خون پاک.

پ.ن1: دوست عراقی ام تماس گرفت..گفت اسمت را بنویس!

من فکر می کردم به همین سادگیست. شاید هم به همین سادگی باشد...نمی دانم.

کربلا برای من زود است هنوز ...مرددم.

بی لیاقتم.