ذکری که این روزها...نجاتم داد...فکرم را...روحم را ...و حتی زندگی ام را...لا حول و لاقوة الا بالله بود.

دقایق آخر که بابا توصیه های نهایی را می کرد...من چرت می زدم تو ماشین.حواسم سرجاش نبود.

جملات آخر یادم هست که چیزی در مورد الا بذکر الله تطمئن القلوب بود.

بعد خوابم برد.

باز ثانیه های آخر خودش گفت خوابت برده بود باباجون! ولی این چهار ذکر را فراموش نکن

حوقله و صلوات و استغفار و تسبیحات اربعه.

.

.

.

پ.ن:یکی برای من بگوید ایمان یعنی چه؟ من نمی دانم.

فقط می دانم وقتی همه چیز را به خدا بسپاری، محال است خدا برای تو چیزی رقم بزند که دوست نمی داری.

محال است!

...من از خدا هیچ نخواستم. همیشه گفتم..این زندگی برای تو باشد. تنها باشم یا باکسی...دست توست.

من هیچ اصراری به هیچ چیزی ندارم. فقط عمرم به چیزی بگذرد که تو بعداً مرا ازان بازخواست می کنی.

همین.

تو را به خاطر این رهایی سپاس.

یا من لا یخیب آمله.