قسم می خورم در این بیست و دو سالی که نفس کشیده ام،

هیچ گاه این همه نزدیک با واقعیت رو در رو نبوده ام. واقعیت عریان.

واقعیت عریان آن است

که تو را به هیچ چیز وا نمی دارد .

اگر هیچ نکنی، هیچ چیز بر جای نمی گذارد جز تلخی زهرگونه ای در حلق و حنجر و کام.

تو گویی صاعقه ای بر تو درگرفته

و تو مات برجای مانده ای . مجسمه وار ...واقعیت عریان این است.

که همه چیز به تو اصابت می کند، اما تو هیچ چیز آرزو نمی کنی.

همه لذت ها و چیزهای خوب را در خاطر داری اما نمی خواهی از آن چه هست بگریزی .

چرا که همه چیز فقط همان است که هست.نه بیش تر.

همه چیز جاری ست. اما تو دلت هیچ نمی خواهد. هیچ نمی طلبی. چیزی را خوش تر

نمی داری. تغییری آرزو نمی کنی. اگر چه واقعیت را دوست نمی داری.

درست مثل روزهایی که واقعیت را دوست می داری؛اما هیچ چیز بیش تر نمی خواهی.

خودت را می سپاری به آن چه "زمان" نامیده شده. چیزی که هیچ وقت وجود نداشته.

خودت را می سپاری به هیچ. به پوچ. به توالی ِ تغییرات موازی که همه زمان می نامندش.

می گذاری که تو هم مثل بقیه مشمول گذر زمان شوی. مثل همه ی چیز های دیگر.مثل همین میز.

و می دانی همین که واقعیت بر بستری جاری ست که "نیست"،گواه آن است که واقعیت وهمی بیش نیست.

دل گرم می شوی به روزی که پرده ها بر می افتد.روزی نه مثل این روزها.