هرکی خوابه خوش به حالش.ما به بیداری دچاریم.
 

زمانی جغد شب بودم. حالا مدتی ست مرغ روزم بیش تر. امشب اما نمی دانم چه مرگیم شده.

(چه مرگته؟ هان؟ شششش سکوت کن. لازم نیست بگی چه مرگته وقتی نمی دونی چه مرگته)

امروز فقط بارید. من از همیشه با هوای خیس مشکل داشتم. و هنوز هم.

و امروز بیش تر اطراف تخت خواب پلکیدم.

کلّ فعالیت مفیدی که انجام دادم،یک مقاله را سه بار خواندم.در حدی که

حفظم الان جمله هارا .و البته هیچ ربطی به ارائه دوشنبه نداشت مقاله.

بعد رفتم زیر پتو فکر کردم.

به تصمیم دیروزم.به تصمیمی که حاصل این تهوع های ادواری ست.

و همان زیر یک ساعت و نیم سخن رانی گوش کردم.سه چهار تا فایل را انقدر گوش کردم

که خوابم برد.

خواب دیدم .وقتی از خواب بیدار شدم. اذان شده بود.مغرب.

و سخن رانی هم چنان ادامه داشت.

به خوابم فکر کردم و خدا را شکر کردم که خواب بی موقعی مثل این ، هیچ تعبیری ندارد.

و مرور کردم ...خواب چهار زندان دیده بودم. با چهار دخمه. و در هر کدام ، خبری بود.فضای خواب

بس نامطبوع می نمود...بس.

دخمه هارا تا ته می رفتم و هر کدام را وارسی می کردم. تنها بودم.

آخرین دخمه پیرمردی بود که تمام مدت زیر لب چیزی را تکرار می کرد.مثل ورد.

و صوتِ هول ناکی داشت. تمام دخمه می لرزید از بیرون تا آن ته. من اما نمی لرزیدم.

ایستاده بودم و گوش می دادم.و می هراسیدم گاهی.

دخمه ی اول مرد دیگری بود که کاری با من نداشت.اما خطرناک بود.

دخمه ی دوم که فقط تصویر بود، پسری بود با موهای بلند مشکی صاف و عینک گرد که به جرم کشتن

گوسفندی ،محکوم به حبس ابد بود.

پوست گوسفند را هم آویزان کرده بود آن جا  با چاقویی که کشته بودش و خیلی مفتخر بود به عملش.

خودش اما نبود.نمی دانم کجا بود.تصاویرش در خواب از جلوی چشمانم می گذشت...

انگار می شناختمش.

و دخمه ی سوم خالی بود.

بعد رفتم پیش مامان ناگهان! آرامشی عجیب بر خواب حاکم شد... اطمینان.

مامان نشسته بود و با نخ و سوزن چیزی می دوخت.

برایش تعریف کردم کجا بودم. از نگرانی اخم کرد و گفت چرا رفتی؟ چیزی گفتم که

خاطرش را آسوده کرده باشم.اما یادم نیست چه گفتم.

از مامان پرسیدم آن دخمه چرا می لرزید آن قدر وحشت ناک؟ گفت این شکنجه ی اوست.محکوم

به لرزیدن است تا آخر با همین شدت.

...

برخاستم وضو گرفتم که خواب از سر و ذهنم بپرد.

و شباهت عجیبی دریافتم بین خواب و این شعر : در این جا چار زندان است...


به هر زندان دو چندان نقب .


در هر نقب، چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد. در زنجیر.در زنجير...


الان اما حداقل دو سال از آخرین باری می گذرد که این شعر را خواندم...بهش فکر هم نکردم حتی..


چه می دانم...مهم هم نیست.

 

*من غلط بکنم دیگه وسط روز دوساعت و نیم بخوابم...که حالا این جوری.

بعد تازه ورداشتم قاتی شیر، نسکافه هم زدم که تا خود صبح قشنگ بیدار باشم!

دیــــوانه!