من ... دوست ندارم برگردم! فهم کن! دوست ندارم...
این مردم را با همه بی مهری شان... این شهر را با همه درندگی اش... این هوا را...
این آب را و این همه را دوست تر از جان عزیز می دارم به خدا قسم!
چراغ های چشمک زن این شهر ، خیابان ها و کوچه هایش،صدای آشنای مردم ،
می رود درون دل و جان من! لانه می کند آن جا.
من "بودن" را این جا ساده تر بر خود تحمیل می کنم... این جا زبستن و فرو کشیدن ِ هوای سنگین سرب آلود
این شهر، از جانم می کاهد اما از بودنم نه..
می فهمی؟
...نه...جز خودم هیچ کس نمی فهمد.
تماشای این همه پاکی... و انسانیتی که راه به مقصود می برد دیر یا زود،
دلم را مست می کند مخم را سنگین .. بالم را سبک... .
تماشای این افتراق ها ، از خود به درم می کند. فهم کن.
صبح که می شود، راه که می روم، دل که می بندم، سکوت که می کنم،نگاه که می لغزانم روی عقربه ها
خسته که می شوم، دل زده که می شوم، تهوع که تسخیرم می کند..حرف هایم را که پس می گیرم،
دعا که می کنم،نماز که می خوانم، به امام زاده که می روم،کتاب که می خوانم،فکر که می کنم! ،
چیزهایی رخ می دهد...چیزهای خوبی.
من از احساس کردن گاهی بی زارم.بی زار. فهم کن!
چرا که به من می فهمانند ...که... ریشه در این خاک دارم.... خانه دیگر جای دارم!