یعنی دو خط می خوانم بعد غرق خیال می شوم که چه قدر می خواهم بهم خوش بگذرد وقتی برگشتم!
می ترسم آخر، همین آرزوی کم ترین را هم به گور ببرم! یعنی ذوق مرگ شوم اصلاً پایم به وطن نرسد!!!
آن روزهای کوچولوییـم ـــ که کوچک ترین دغدغه ای نداشتم و بزرگ ترین نگرانی ام این بود که یک شب پیش
مامان بابام نخوابم،(حقیقتاً موجود نفهمی بودما! هـــــــررر شب جام وسط مامان بابام بود!چـــش)ـــ
فکرش را هم نمی کردم که روزی می رسد که آرزویم یک بار دیگر در آغوش گرفتن مامان باشد بعد از سالی.
و یک بار دیگر خود را در میان عزیزترین هایم یافتن... .
منی که زبان گشودن ِ آن جزقل ِ فسقل ، به "خاله" را حتی خودم مستقیم هم نشنیدم...
کی فکرش را می کرد؟
دلم پر می کشد برای آن دو تا تیله ی مشکی وسط آن صورت گردِ معصوم که از پسش آتش پاره ها
در آمد و شد اند... برای آن خنده های از ته دل که دل را همه قنج می برد!
دلم حتی برای اتاقم تنگ شده...در و دیوارش ...پنجره اش ... چه ساعت ها که شبانه ...خیره به
شهر و چراغ هایش به آدم های زندگی ام فکر کردم...به آدم هایی که هر کدام در برهه ی خودشان
به خیالم به ترین و بی نظیرترین بودند و حالا حتی رنگی از یادشان هم سالی دوسالی یک بار در خاطرم
جان نمی گیرد...
دلم برای کوچه کوچه ی آن شهر، قدر سوراخ جوراب مورچه شده!!!
هرچند...وقتی بر می گردم ، روز های آخر یک حس های دیگری پا می گیرند که باز انگیزه می دهند
برای بازگشت به این جا.
ترجیح می دهم دست نگه دارم ببینم این بار پیش می آیند یا نه!اگر آمدند شرحشان می دهم!
پ.ن: امام رضا طلبید و بلیت قطار جنوبـم از ایران اوکی شد!! شش اسفند!با بجه های مدرسه قراره برم!
ولی بلیت ایرانم از این جا هنوز اوکی نشده!
قصدم این بود که ازین طریق یه جوری خدا رو در محظور قرار بدم که بلیتو اوکی کنه !!!!!!!