همه چیز مرتب و طبق برنامه.
آرامشی که پس از یک روز پر از رخداد فکری، طعمی خاص دارد ...
حس هایی ازین دست، که حتی بر جسمم هم آشکار می شوند و ناخودآگاه تمایل به لم دادن ! درَم
ایجاد می کند،می برندم به روزهای دور...به روزهای شرجی کودکی دوست داشتنی ام.
و من هرروز که صفحه ای از عمرم ورق می خورد بیش تر دل تنگ آن روز ها می شوم...
دل تنگ سکوت آن روزهایم که از پسش آن همه تکاپو در جریان بود.
عجیب است که کودکی را با سکوت به یاد بیاوری.خیلی عجیب.
من اما هر یاد و خاطره ای از آن روزها دارم بی صداست.
آن ها که دریادم مانده اند بی صدایند...نمی دانم چرا ..نمی دانم چون بی صدا بودنشان را دوست دارم در
یادم مانده اند این همه واضح، یا چون روزهای عجیبی بودند .
تنها چیزی که در تمام کودکی ام حضور ثابت دارد همان سکوت است.سکوتی پر از شگفتی!
نمی دانم این چه جنسی ست!اما یاد آن روزها همین را تداعی می کند درمن.
من خودم بودم.
هم بازی ای نبود.
مامان همیشه آنی بود که می دیدم و همه چیزم بود.و بابا آن بود که همه چیز را در من شکل داد
گرچه کمتر از مامان می دیدمش...تمام کودکی پراز خاطره ام...هرآنچه کشف کردم، هرآنچه ذهنم را
گشود به ناشناخته ها ، تمام روزهای پر از رنگ و نور و احساس...همه و همه را با بابا به یاد دارم
بابا همیشه مرا با همه چیز روبرو می کرد...هیچ چیز را از دریچه ی نگاه کنج کاو کودکی که با این دنیا
بیگانه است دریغ نمی داشت.و این ها را مدیون روح بی نهایت کنج کاو خودش بودیم ما!
به کنج کاوی های ما نه نمی گفت و همه چیز را با صبر و حوصله به ما می فهماند و ما را حتی
مجبور به تجربه می کرد.اول خودش با لذتی که انگار تجربه ی اول است، پیش قدم می شد...
و بعد ما بودیم که باید امتحان می کردیم!حتی اگر دوست نداشتیم!
یادم هست چهار و نیم سالم بود.لذت فراوانی که از دوچرخه سواری می بردم، ارث پدری بود و هست!
بعد از مدتی که با یک چرخ کمکی سوار می شدم، بابا یک روز گفت دیگر امروز با هم می رویم که
بدون کمکی سوار شوی. و رفتیم.
کوچه مان عریض بود و بن بست .درواقع منتهی به یک جنگل انبوه .
سوار دوچرخه شدم و بابا گفت برو من هم پشتت می دوم تا تعادلت حفظ شود.
تا ته کوچه می رفتیم بابا هم پشت زین را گرفته بود و پشت من می دوید.
من هم زیادی خوش بودم.
تا اینکه نمی دانم بار چندم بود که چیزی گفتم و جوابی از بابا نشنیدم . رسیده بودم ته کوچه .
فهمیدم که بابا اصلاً این دور را با من نیامده بود، من هم به محض این که بابا را پشتم ندیدم
هول کردم و همان موقع هم یک ماشین از پارکینگ خانه ای بیرون آمد و من هم هنوز مهارت ِ
حفظ تعادل نداشتم ،چه برسد به دور زدن!
خلاصه دیدم که یک دره مانندی نزدیک جنگل در پیش است (دره آن موقع ، چاله ی الان!)
و چاره ای نیست جز وادادن!
پخش زمین شدم و با خشمی کودکانه که چرا بابا ولم کرد، نگاهش کردم
دیدم ازان ته دارد می خندد بلند!: دیدی تمام کوچه را خودت رفتی؟
و واقعاً از همان روز دیگر بدون چرخ کمکی توانستم سوار شوم.
این یکی از عزیزترین خاطراتم ست که این همه با جزئیات به یاد دارم.
و هزاران هزار دیگر...
یکی از حسرت های هرروزه ام همین است که گرد فراموشی کم کمک مدفونشان می کند...
من نمی خواهم! نمی خواهم آن روزها یادم بروند.
روزهایی که تک و تنها ساعت ها توی حیاط همه چیز را زیرو رو می کردم...از در و دیوار بالا می رفتم
می رفتم لب دیوار ِ دم در و تمام میوه های کاج ماده را می تکاندم و گرد زرد رنگشان را جمع می کردم
توی کیسه! نمی دانم آخر آن همه گرد را که به عرق جبین و کدّ یمین و خستگی ناپذیر جمع کردم
چه کردم! برای چه می خواستم آن همه چیز بی خود را!
...در حیاط، آن ته ته ، پشت دیوار پارکینگ و نزدیک در پشتی آشپزخانه یک کــُنده ی درخت بود...به
قطر 10 سانت! می نشستم لب باغچه و با کثافت کاری گــِل درست می کردم.نمی دانم
از کجا دیده بودم که سفال گر ها ، هم چون دم و دستگاهی دارند و رویش گل رس می گذارند و
سر و شکلش می دهند! خلاصه آن کنده شده بود میز سفال گری من. تا مدت ها هرروز می رفتم
آن جا گل بازی!(بخوانید کثافت کاری!)
این خانه ی آخری مان بود. آن جا بزرگ تر بودم و تجربه های به یاد ماندنی بیش تر دارم و به تر هم
به یادم مانده اند.
امروز که بغض آسمان با یک تاخیر دوماهه گشوده شد و بالاخره برفی که نشستن می تواند ، باریدن
گرفت، بار دیگر یادم از روزهای برفی ایران آمد که بابا تمام بچه های فامیل را جمع می کرد و می برد
اطراف شهر تیوب سواری!
این همه خاطره ی خوب...این همه روزهای به یاد ماندنی...آه...دریغ... افسوس!
که زندگی با "گذشته" ، "حال" را هلاک می کند!
وگرنه می نشستم و تاخود ِ صبح می نوشتم از آن روزها...
باید کاری کنم خاطراتم از یادم نروند!
* بابا!
آن که مرا "این جا" مانداند،خودت بودی!
و آن که همیشه ما را دچار تحول و تازگی و چالش و رویارویی با ناشناخته ها و
"به زور، توانستن را خواستن!" کرد هم خودت بودی...!
**جمله ی همیشگی بابا: " کار ،«نشد» نداره "
...
شمارش معکوس.